شنبه, 20 اردیبهشت,1404

همه فدای اسلام

تاریخ ارسال : سه شنبه, 15 آبان,1403 نویسنده : حکیمه وقاری شیروان
همه فدای اسلام

کناری نشسته بودم و فقط به مردم نگاه می‌کردم، دو نفر خانم با دو بغچه که معلوم بود سنگین است با زحمت خود را به انتهای مصلا می‌رساندند، دو بار خواستم بلند شوم کمکشان کنم ولی خجالت کشیدم و نگاهم را به زمین انداختم، اما تمام حواسم بهشان بود. از من که گذشتند، با چشمانم تعقیبشان کردم که داخل بغچه‌شان چه می‌تواند باشد؟!

روی میزی، بغچه را باز کردند و محتویات آن را خالی کردند. هر چه خودم را عقب و جلو کردم نتوانستم چیزی ببینم، 

حس کنجکاوی‌ام آرام و قرار نداشت و خبر از سوژه‌ی جدیدی می‌داد. یا علی گفتم و سراغشان رفتم، 

حدود ۲۰ فتیر روی میز پهن بود و در اندازه‌های کوچک ریزشان می‌کردند و در نایلون می‌چیدند. تا رسیدم، یکی از خانم‌ها نایلون فتیر را برداشت و به سمت میز اهدا رفت، نفر دوم هم داشت بغچه را جمع می‌کرد که برود، دستش را گرفتم و سلام و خداقوت گفتم.

سریع چادرش را جلو کشید و مرتب کرد، گفت: فتیر می‌خوای دخترم؟

گفتم: نه حاج خانم! داستان این فتیرها چیه؟

- برای غزه ست، هر چی بدیم بازم کمه...

ناخودآگاه چشمانش پر از اشک شد، گوشه چادرش را به دندان گرفت و با صدای لرزان گفت: دلم خونه، وقتی اخبار رو می‌بینیم دلم خون می‌شه برای بچه‌های غزه و لبنان،

دستان پُر ترک و خسته‌اش می‌لرزید و صدای لرزانش بیشتر دلم را چنگ می‌زد: من امروز نتونستم بخوابم، از ساعت ۴ صبح بلند شدم، ۲۰ تا فتیر درست کردم، دیروز هم ۲۰ تا دیگه درست کرده بودم، ولی هنوز هم کمه، خدا به من ۳ تا پسر و ۲ تا دختر داده، اینها هم فدای اسلام می‌کنم، خودم و همسرم هم هستیم...

حرف‌هایش از ته دل بود، یاد مادران دفاع مقدس افتادم که نه تنها مالشان که فرزندانشان و همسرشان را هم فدای انقلاب و اسلام می‌کردند، 

خجالت می‌کشیدم به چشمان پر اشکش نگاه کنم، به حرف‌هایش غبطه می‌خوردم که می‌گفت: شرمنده بچه‌های لبنانم، توانم فقط همین هست، می‌دونم کمه... 

بغض گلویش را گرفته و رها نمی‌کرد، اما او ادامه داد: به مادران لبنان و غزه چیزی ندارم که بگم، جز اینکه تسلیت می‌گویم. فرزندان آن‌ها مانند فرزندان خودم هستند،

آنها مانند خواهر و برادرانم هستند، 

انگار چشمانش زودتر از زبانش با دلم حرف می‌زد، چقدر قشنگ گفت: اگر اون‌ها نبودند و مقاومت نمی‌کردند، ما هم الان زیر پای دشمن بودیم، اون‌ها سپر و نگهبان ما هستند... اگر اون‌ها نباشند ما زیر لگد دشمن پایمال می‌شیم، ۴ تا بچه‌ام، من و همسرم ۶ تا می‌شیم، همه فدای اسلام و جبهه مقاومت...

و این جمله آخرش پیامی بود به آن‌هایی که دم می‌زنند که چرا به مردم نیازمند خودت کمک نمی‌کنی و به جبهه مقاومت کمک می‌رسانی...


حکیمه وقاری

جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | استان خراسان_شمالی – شهرشیروان

راوی راه؛ روایت خراسان شمالی

eitaa.com/raviraah


برچسب ها :