شنبه, 20 اردیبهشت,1404

همه‌مون دوستیم

تاریخ ارسال : شنبه, 20 اردیبهشت,1404 نویسنده : زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی بندرعباس
همه‌مون دوستیم

آدرس جایی حوالی مرکز شهر بود؛ چهارراه سازمان. زنگ آیفون را زدم و صدای گرمش را شنیدم که گفت: "بفرمایید." خانم تاج‌الدینی با خوشرویی جلوی در واحد منتظر ایستاده بود. وارد شدیم. در هال خانه پر بود از پلاستیک‌هایی با نان ساندویچ. بوی خیارشور و سوسیس بندری در فضای خانه پیچیده بود و آدم را به اشتها می‌انداخت‌. روی مبل راحتی نشستم. آنجا هم مثل کافه رستوران عجله برای رساندن به موقع شام بود. چند خانم در فضای بین آشپزخانه و هال در رفت و آمد بودند. وسایل آماده‌سازی ساندویچ‌ها را روی سفره‌ای تمیز می‌گذاشتند. بعد همه‌شان دور سفره مشغول کار شدند. هر کدام نگفته، کارشان را بلد بودند. یک نفر نان‌ها را برش می‌زد. خانم تاج‌الدینی سوسیس‌ها را لای نان‌ می‌گذاشت؛ نفر بعد خیارشور و خانمی کاهوهای خردشده و دیگری گوجه. دونفر هم مسئول بسته بندی ساندویچ‌ها بودند. از خانم تاج‌الدینی در حین کار پرسیدم: "می‌شه از اولین روز بگید؟"

قبل از جواب دادن به یکی از خانم‌ها که می‌گفت دست‌هایم را تمیز شستم اما کار با دستکش سخت است تاکید روی بهداشت کار کرد و به من گفت: "شوهرم از کارکنان اسکله‌اس. از همون ساعتی که خبر حادثه رو شنیدم یه لحظه هم آروم و قرار نداشتم. نمی‌خواستم توی منزل بمونم. به شوهرم زنگ زدم که چیکار می‌تونم بکنم؟ گفت که بیام بیمارستان سیدالشهدای ارتش. اونجا غلغله بود و پر از مجروحین. فکری که توی ذهنم بود با دوستان هم‌گروهی‌مون درمیون گذاشتم که غذا بپزیم. یه شماره کارت هم برای واریز گذاشتم. از بین دوستانم تعداد زیادی مادرانِ همکلاسی پسرهام هستن از مدارس شهید مفتح و شهید باهنر و یکی از این مادران، خانم ملایی. ایشون از دوستان خوب اهل سنت من هستن که برای جمع‌آوری کمک مالی از خیریه‌ای که متعلق به خونواده‌‌شون هست درخواست کمک داد و انصافا مبلغ قابل توجهی توی این چند روز جمع شد. شب اول، ساندویچ‌ها رو بردیم به بیمارستان صاحب الزمان(عج). فکر نمی‌کردم اون همه آدم توی محوطه و حتی پارک بیرون دنبال عزیزانشون اومدن. بسته‌های ساندویچ رو بین اونا تقسیم کردیم و تعدادی هم بین پرسنل بیمارستان. برای مقصد بعدی آقای افخمی پیشنهاد خوبی دادن. مابقی رو برای بیست و پنج نفر از کامیون‌دارها توی محله‌ی سورو بردیم. اونا کسانی هستن که کامیونشون در حادثه اسکله آسیب دیده و فعلا جایی برای اسکان ندارن. می‌خواستیم برگردیم که متوجه شدم بازهم چندتایی ساندویچ باقی مونده. آقای افخمی اونا رو برای همراهان مجروحین بیمارستان شهید محمدی برد."

یکی از خانم‌ها برایم لیوانی شربت انبه آورد. دستم را دور لیوان خنک گرفتم و پرسیدم: "نسبت خانم‌های اینجا باهم چیه؟"

خانم تاج‌الدینی لبخندی زد: "همه‌مون دوستیم."

با خوردن شربت از جا بلند شدم. لیوان خالی را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشتم و سوال پایانی را پرسیدم: "تا‌ کی این کار رو انجام می‌دید؟"

نگاه خانم تاج‌الدینی روی دوستانش دوری زد و گفت: "تا هروقت نیاز باشه و بودجه مالی‌مون اجازه بده."

بقیه‌ی گپ و گفتمان دوستانه بود. کمی‌بعد در ماشین بودم و مسیر خانه. زیپ کیفم را بستم اما بوی خوش ساندویچی که خانم تاج‌الدینی و دوستانش به رسم مهمان ‌نوازی داده بودند در بینی‌ام پیچید و لبخند به لبم آورد.


زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی

دوشنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس


برچسب ها :