شنبه, 20 اردیبهشت,1404

همین بیست روز پیش...

تاریخ ارسال : یکشنبه, 18 آذر,1403 نویسنده : شبنم غفاری‌حسینی اصفهان
همین بیست روز پیش...

همین بیست روز پیش آنجا بودم. میان کوچه پس‌کوچه‌هایش راه رفتم. توی بازارهایش قدم زدم. با مردمش انس گرفتم، دوست و رفیق پیدا کردم. سوری و افغانستانی و پاکستانی... چه فرق می‌کند؟ همه گرد حرم بی‌بی زینب جمع شده‌اند توی زینبیه.

این بار دوم است که دارند مقاومت می‌کنند. 

از سحر که خبر سقوط دمشق را شنیده‌ام دل توی دلم نیست. تروریست‌های تکفیری راه افتاده‌اند سمت زینبیه. از محمد و غدیر و بچه‌هایشان بی‌خبرم. پیام دادم به رقیه، به شیرین، به ام احمد و... 

فقط رقیه جواب داد:

"دعا کنید برایمان. وضعیت اصلاً خوب نیست. از بیرون صدای گلوله می‌آید." 

می‌خواهم بنویسم در پناه بی‌بی باشید، می‌نویسد: "خدا خیر بنده‌هاش رو می‌خواهد. ما فقط نگران حرم بی‌بی هستیم."

چهره‌اش، نگاه مظلومش، خنده‌هایش، از جلوی چشمم نمی‌رود. 

محمد... چقدر این روزها امید به زندگی داشت. رضایش تازه به دنیا آمده بود. دخترهایش را توی کشافه ثبت‌نام کرده بود و خودش هم می‌خواست کاروکاسبی جدید راه بیندازد. خنده‌های غدیر، همسرش، جلوی چشمم است. یک کارتن کلوچه گرفته بودم تا برای دخترهایش پست کنم از بس عاشق کلوچه‌های لاهیجان شده بودند. 

حالا حتماً محمد دوباره سلاح دست گرفته. درست مثل پانزده سال پیش‌. حتماً دوباره نارنجک داده دست خواهر و مادر و همسرش. توی میدان حجیره بودیم که برایمان تعریف کرد، از مقاومت آن روزهای زینبیه...

دلم پیش شیرین است، پیش نسرین، پیش غاده، ام عباس، آمنه، ام احمد، پیش مغازه‌دارهای راسته حرم، پیش نگهبان‌های ورودی حرم، آن پیرمرد موسفیدکرده که هر بار می‌دیدمان، لبخندی می‌زد و تحویلمان می‌گرفت. پیش مریم، خادم کوچک افغانستانی حرم، پیش خدیجه که هر بار توی صحن می‌دیدم می‌خواست ازش بند گره ضریح بخرم و نخریدم. کاش خریده بودم...

دلم بند است. دلم بدجور بند آدم‌های زینبیه است؛ بند حرم. 

مگر می‌شود ظرف بیست روز، همه چیز از هم بپاشد؟ دگرگون شود؟ کن‌فیکون شود؟ 

دلم بدجور بند است. اشک‌هایم بند نمی‌آیند...


شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا

ble.ir/jarideh_sh

یک‌شنبه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان


برچسب ها :