شنبه, 20 اردیبهشت,1404

هنوز منتظرم

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 07 آذر,1403 نویسنده : زینب عطایی اصفهان
هنوز منتظرم

دیشب سر مزار حاج قاسم دعا کردم قسمتم بشود بروم سوریه. چطور اسمم از توی لیست قطعی خط خورد؟ لیاقت نداشتم ولی حالا از ته دلم می‌خواستم بروم. انگار از مرز چهل سالگی که می‌گذری کاری نداری. زندگی‌ات را کرده‌ای. احساس می‌کردم باید بنشینم دقیق حساب و کتاب‌هایم را جمع کنم. به عرشیا و پدرش هم گفتم که باید حواستان را جمع کنید بدهی‌هایم را از اموالم تسویه کنید. عرشیا گفت «اگه اتفاقی برات بیفته چقدر بهمون میدن؟ ببینیم می‌ارزه.» گفتم «آره می‌ارزه.»

صبح لباس‌ها را ریختم توی ماشین لباسشویی و نشستم روی مبل و گوشی در حال شارژم را برداشتم و داشتم باهاش کار می‌کردم بوی سوختگی بلند شد. شارژر را از پریز کشیدم. شارژر نبود. رفتم توی آشپزخانه. دوشاخه ماشین لباسشویی آب شده بود و افتاده بود.‌ قسمت فلزی‌اش داخل پریز بود. چند لحظه نگاه کردم و آتش سوزی‌های زندگی‌ام را که همه بر پایه یک اتصالی برق بودند در ذهنم مرور کردم. خدایا، دوباره؟ سریع رفتم توی راهرو فیوز را قطع کردم. برگشتم توی آشپزخانه و با دستمال کاغذی سر فلزی دوشاخه را کشیدم بیرون. 

شاید خدا می‌خواست بهم نشان بدهد که هنوز از حادثه می‌ترسی و اگر جگر شیر نداری سفر عشق مرو و...

اما نمی‌ترسیدم. درست مثل تیتر کتابی که از گلزار شهدای کرمان گرفته بودم: از چیزی نمی‌ترسیدم.‌

صبح نمی‌دانستم شبم اینقدر غمبار می‌شود. یک صلح نمایشی. خلع سلاح مخلص‌ترین نیروهای شیعه و تمام. چه شد آن همه عشق و امید و آرزو. دارند با ما چه کار می‌کنند؟ با قلب‌هایمان که به قطعا سننتصر سید حسن آرام گرفته بود.

گلویم خشک شده. هنوز هم امید دارم به وعده صادق ۳. خوابم نمی‌برد. هنوز هم منتظرم.


زینب عطایی | از #اصفهان

چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۱:۵۲ | #کرمان گلزار شهدا


برچسب ها :