کاسه چه کنم را از وقتی دست گرفتم که مسؤل هماهنگی برای مصاحبه به من گفت: "برای توزیع غذا به امدادگران اومدم اسکله. حالا شما برید. امیدوارم به موقع برسم."
اما نرسیده بود! عقربهها از هشت شب گذشته و نمیتوانستم تنهایی بروم. سربهزیر جلوی اتاق ایستادم. خستگی یک روز کاری شوهرم را چشمها و پاهای دراز شدهاش کف اتاق جارمیزدند اما مجبور بودم. حرفم را که شنید نه نیاورد. از جا بلند شد تا آماده شود. چند دقیقه بعد مسیرمان از خیابانهای کم ترافیک شرق بندر به سمت خیابانهای پر ترافیک غرب و محلهی سورو بود. نزدیک پل شهدای غواص، گوشی همراهم زنگ خورد. مسؤل هماهنگی بود؛ با شرمندگی گفت که هنوز اسکله است و نگران من تنها! وقتی که به او گفتم همراه شوهرم هستم، نفس راحتی کشید.
آدرسمان ساختمانی چند طبقه در اول کوچه بود. پیرمرد نگهبان جلوی در منتظرمان بود. س سلام نگفته از لهجهاش فهمیدم شمالی است. سرتا پای هردومان را ورانداز کرد و اولین سوالش آن بود: "دوربین که ندارید؟ اینا به سختی حاضر شدن که کسی باهاشون مصاحبه کنه. میدونید که آبرودارن!"
سری به نشانهی نداشتن تکان دادم و او جلوتر از پلهها بالا رفت. واحدهای طبقه اول و دوم همه خالی از سکنه بود و درهایشان قفل. سکوت و نور کم جان راهپله کمی ترسناک بود. پیرمرد جلوی یکی از واحدها ایستاد. زنگ در را زد و داخل رفت. در نیمه باز بود. صدای صحبت او با کامیون دارها را میشنیدم: "نه هیچی همراهشون نیس. یه مصاحبه صوتی و...".
نگاهی به شوهرم کردم و او یالله گویان وارد شد و گفت: "سلام. اصلا دوربین همراهمون نیس. یه مصاحبه سادهاس و..."
او حرف میزد تا آخرین هماهنگی را بکند و دلِ من از بودنش قرص شد. برنامه ضبط صدا را آماده به کار گذاشتم و با کمی تاخیر داخل رفتم. پنج نفر بودند. با صورتهای سرخ و سفید آفتاب خورده. برخلاف راننده کامیونهایی که در ذهنم هیکل درشتی داشتند و سبیلهای تا بناگوش؛ معمولی بودند. از سلامی که بینمان رد و بدل شد معلوم شد تُرکزبان هستند.
لحظهای اتاق ساکت شد. پنج جفت چشم مردانه نگاهم میکردند به اضافه پیرمرد نگهبان با آن نگاه نه چندان دوستانه تا ببینند چه کار میکنم؟ تلفن همراه را خیلی عادی روی فرش گذاشتم و با خیال راحت از دکمهی روشن ضبط صدا از پسر جوانی که گوشهی سمت راست هال روی یک پا نشسته بود پرسیدم: "اهل کجایید؟"
کمی جابهجا شد و گفت: "همهمون اهل ارومیهایم."
پرسیدم: "چندتا کامیون دارید؟"
به مرد کنار دستش نگاه کرد و گفت: "دوتا کامیون. من و پدرم با هم کار میکنیم و ..."
سه مرد دیگر را نشان داد: "آقا ارسلان و سعید پسرش و آقا کمال هم باهم."
در حد یک تغییر زاویه چشمی فرصت داشتم. آن پسر از بقیه کم سن و سالتر بود. ته تهش بیست و یک ساله میآمد حتی از سعید هم کمتر؛ پدرش و ارسلان و کمال هم حدود پنجاه ساله. از روز حادثه پرسیدم و یکباره صداهای همهشان درهم شد. هر کدام توضیحی میدادند حتی پیرمرد نگهبان. سعی کردم وسط آن بلبشو روی صحبتم با یاشار همان پسر کم سن و سال تمرکز کنم. او تعریف کرد: "اون روز توی محوطه شرکت سینا منتظر بودیم تا بارمون رو خالی کنیم. از خستگی توی کامیون خواب بودم که یهو با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. اونقدر شدت ضربه به کامیون زیاد بود که مثه ..."
گفتم: "مثه زلزله؟"
یاشار و ارسلان باهم گفتند: "زلزله خوبه خانم! نه خیلی وحشتناکتر! جهنم بود!"
پدر یاشار دنبالهی حرف آنها را گرفت: "من بیدار بودم و نزدیک گیت وایستاده بودم تا برگه تردد بگیرم که انفجار شد. باورتون نمیشه ولی تیر آهن سه متری که ده نفر آدم نمیتونه بلند کنه رو هفتصد متر اونطرفتر پرت کرد. دستهام روی سر گذاشتم و سریع خودم را توی کانال بزرگی همون نزدیکی جا دادم. انفجار که تموم شد با عجله خودم رو به کامیون رسوندم تا از محوطه فرار کنیم."
نگاهی به صورت و دستهایش انداختم و گفتم: "طوریتون هم شد؟"
پدر یاشار زیر گردن و استخوان ترقوهاش را نشان داد و گفت: "روی شکمم هم کلی زخم برداشت."
جابهجا ردی مثل ترکش دیدم سیاه و بدترکیب!
بیمخاطب پرسیدم: "کسی دیگه هم آسیب دیده؟"
سعید پسر آقا ارسلان دست باندپیچیاش را کمی بالا آورد. پرسیدم: "برای درمان شما رو کجا بردن؟"
سعید دستی به موهایش کشید و گفت: "بیمارستان خلیج فارس."
سوال بعدیم را بیهیچ قصدی پرسیدم: "خیلی طول کشید تا دستتون رو بخیه بزنن؟"
سعید لب باز نکرده بود که پیرمرد نگهبان برآشفته رو به من گفت: "چرا سوالای مورد دار میپرسی؟ ..."
- چرا سوالای مورد دار میپرسی؟ اصلا کو برگه ماموریتت؟ میخوای به چیبرسی با این حرفات؟ تمومش کن مصاحبه رو!
از حرفهای تند و تیزش جا خوردم و وارفتم.
نباید جا میزدم. برمیگشتم دیگر محال بود بتوانم از آنها مصاحبه بگیرم. پیرمرد ولکن ماجرا نبود و گفت: "شما اینا رو سوال پیچ میکنی و اینا ممکنه یه حرفی بگن که ندونسته به ضررشون تموم بشه. آخه خدا رو خوش میآد؟ اینا نون حلالخور هستن و چه به این چیزا؟"
شوهرم باز به دادم رسید و از هنرهای داشته و نداشتهی اجتماعی نویسیام برای او رونمایی کرد تا او را آرام کند. خودم هم به او اطمینان دادم و گفتم: "چیزی نمینویسم که خدای ناکرده نون کسی رو بِبُرم. برگه ماموریت هم نیاوردم چون با آقای افخمی هماهنگ کردم. هماهنگ نشده بود راهمون میدادید؟"
پیرمرد از موضعش کوتاه آمد و من دلخوری زنانهام را برای وقتی نگهداشتم که از آنجا بیرون بروم. نفس بلندی کشیدم و مثل اینکه خانی نیامده و رفته، دوباره با پررویی از سعید پرسیدم: "حالا چقدر طول کشید کار بخیهتون؟"
نیمنگاهی هم به پیرمرد انداختم که باز در باب احتیاط و شرط عقل چیزهایی را آهسته به شوهرم میگفت. سعید جوابم داد: "حدود یه ساعت و نیم."
دوباره روی صحبتم را به طرف یاشار چرخاندم و پرسیدم: "بار کامیونتون چی بود و از کجا میآوردید؟"
یاشار لحظهای به تلویزیون و برنامه زنده از اسکله شهید رجایی نگاه کرد بعد سرچرخاند و گفت: "بارمون قیر بود؛ حدود ۲۲ تُن و از اَربیل میآوردیم."
فکر کردم اردبیل را بد شنیدهام و دوباره پرسیدم اما جوابش یک کلمه اضافهتر داشت: "اَربیل عراق"
دیگر قصد کرده بودم سوالهایم را کامل بپرسم بالاتر از سیاهی مگر رنگی بود؟ نهایتش پیرمرد نگهبان ما را بیرون میکرد اما سوالهایم بیجواب نمیماند! میخواستم باز سوال بپرسم که پدر یاشار به قوری چای اشاره کرد و گفت: "پاک یادمون رفت از شما پذیرایی کنیم. ببخشید اینجا وسیله چندانی نداریم."
تمام تلاشم را کردم تا هم میمک صورت و هم زبانم قدردان مهمان نوازیشان باشد. وقتی به بحث به پذیرایی رسید سوالی که بابت آن تا آپارتمان آمده بودم را پرسیدم: "چطور شد که اینجا اومدید؟"
پدر یاشار سربه زیر جواب داد: "ما توی بندر یه فامیل داریم ولی فقط شب اول حادثه اسکله مهمونشون شدیم نه اینکه فکر کنید آدمای مهماننوازی نیستند، نه! برعکس خیلی مهربون هستن ولی نمیخواستیم سربار کسی باشیم. صبح بعد حادثه به بهانهی سر زدن به کامیون آسیب دیده برگشتیم اسکله. اونجا یه خیّری اومد و این آپارتمان و یه ویلای دیگه رو در اختیار کامیوندارا گذاشت. وعدههای غذایی و لوازم موردنیاز هم برامون تهیه شده. این شد که فعلا موندگار شدیم تا وقتی که کامیون حداقل تعمیر بشه و بتونیم برگردیم شهرمون."
اسم تعمیر که آمد شوهرم پرسید: "بیمه کامیون رو براتون کامل پرداخت کردن بدون کسر تخفیف یا نه؟"
نمیدانم چطور بود که در بعضی چیزها تفاهم همجوابی داشتند و باز درمورد بیمه بدنه باهم شروع کردند به توضیح دادن. کم مانده وسط بحث جدی آنها پقی بزنم زیر خنده که پاسخ آخرشان بله را شنیدم.
پیرمرد نگهبان که تا آن وقت ساکت مانده بود گفت: "بندگان خدا سه روزه اینجان ولی حسابی کلافهان."
کمال هم حرف پیرمرد را تایید کرد و گفت: "راست میگه آقا. هرچقدر تماس تصویری با خونواده میگیریم ولی باورشون نمیشه سالم هستیم."
برایشان آرزوی سلامتی و سفری بیخطر کردم. نرم دکمه ذخیره فایل را زدم و به سوال پیرمرد نگهبان که با لحنی مهربانتر از قبل پرسید: "من باید به ساختمان دیگه هم سربزنم. تموم شد؟"
بدون اخمی رو صورت جواب مثبت دادم. همراه شوهرم و نگهبان بلند شدیم. کامیوندارها هم به احترام ما ایستادند و تا در واحد بدرقهمان کردند. در سکوت از پلهها پایین آمدیم. در حیاط از پیرمرد نگهبان تشکر کردم که گفت: "باور کنید قصد بدی نداشتم از اون حرفا. فقط نگران این بودم که غیر از خسارت مالی، گرفتاری دیگه برای اونا پیش نیاد."
سری تکان دادم. روی حرفهای قبلیام تاکید کردم و با خداحافظی بیرون رفتیم.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
سهشنبه | ۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ #هرمزگان #بندرعباس