
تنها کسی که دوست دارم امشب با او وقت بگذرانم و برایش دلتنگم، فقط خودم هستم. از این دقیقهی اضافهی سیام آذر، میخواهم برای دیدار خودم استفاده کنم.
میدانم گسستگی و دور شدن از خود، درد دل هر مادری است. هرچه بیشتر سعی میکنم عمق درهی میان خودِ فعلی و زنی که بودم را نشان دهم، ناکامتر میمانم. مثل این است که هی اصرار کنی یلدا از مابقی شبها، شبتر است؛ یا طولانیتر بودنش را به کسی بقبولانی.
با اکراه آمادهٔ رفتن به دورهمی خانهٔ پدرشوهر شدم. خود قبلیام حتماً روسری سبزی را که برای امشب کنار گذاشته بود، اتو میکشید. اما خود الانم اولین روسری دمدستی را میاندازد روی سرش؛ قبل از اینکه محمد سر برسد و تمام روسریهای تا شده را از توی کشو بیرون بریزد. سمانهی گذشته، گوشوارههای اناری داشت و چادر مهمانی. اما سمانهی حالا میداند همیشه برای قشقرق یا فرار محمد باید آماده باشد. اینجور وقتها زیورآلات و لباسهای مهمانی خودشان میشوند معضل. آن منِ خیالی، روی سینی دسر برفی سلفون میکشید تا دستخالی نرود خانهی کسی. من واقعیام تمام تلاشش را میکند تا خودش را تا مهمانی ببرد که نیامدنش حمل بر بیاحترامی به میزبان نشود.
دلم میخواهد «من» در خانه بمانم و «او» خندهکنان و رها در دنیای موازی از من دور و دورتر شود؛ برود تا به جشن یلدا برسد. اما تصمیم گرفتم هرطوری هست به مهمانی بروم. اگرچه ساعت خواب محمد بهم میریزد و اگر تعداد مهمانها از یک حدی بیشتر شود، شلوغی کلافهاش میکند.
بین زنهای فامیل نشستم و برایشان توضیح دادم که ساعت خواب ما هشت شب است. برایشان گفتم علت مقاومت محمد برای نرفتن به دستشویی «اضطراب تخلیه» است. برای همین چشمهایش را میبندد و دستهایش را محکم فشار میدهد روی گوشها. وقتی محمد سمت کسی رفت تا با کلمههای درهمریخته چیزی بگوید، خودم را قانع کردم که مضطرب نشوم. «وای! دستاش کثیفه! الان آستینای مهمون رو لک میکنه!» صدای بلندگویی را که در این صحنهها همیشه توی ذهنم این جمله را جیغ جیغ میکرد، بستم. درعوض رفتم کنار آنها. محمد را تشویق کردم که منظورش را با کلمات درست بفهماند.
بعد از یک ساعت و نیم، وقتی تازه همهٔ مهمانها رسیده بودند و صحبتها گل انداخته بود، ما بلند شدیم. تعجب دوید توی صورتها.
یکی گفت: «تازه ساعت نه و نیمه که.»
کمک کردم محمد دستش را از آستین گرمکن بیرون بیاورد.
«همین الان هم یک ساعت و نیم از وقت خواب محمد گذشته.»
دیگری به میز سمت آشپزخانه اشاره کرد: «هنوز انار و آجیل نیاوردیم آخه.»
به محمد گفتم خودش زیپش را بالا بکشد.
فقط لبخند زدم. توضیح اینکه چرا یک کاسه آجیل و انار میتواند نظم یک هفتهی ما را به هم بریزد، از توان گلویم خارج بود.
صاحبخانه دست گذاشت روی شانهام: «آخه شام گذاشتم.»
از محمد خواستم با همه خداحافظی کند.
«فدای محبتتون. ما بهخاطر محمد زود شام میخوریم.»
شوهرم برای خداحافظی با مردها رفت. من توی آسانسور منتظر بودم. زل زدم به صورتم توی آینه. یک دقیقهی تمام چشم از خودم برنداشتم. هیچ اثری از خود قبلیام پیدا نبود.
پای محمد که به کوچه رسید، ایستاد و خیره شد به آسمان. جوری نگاهش میکرد که انگار اولینبار است شب را میبیند. با همان لحن خشک اتیستیک گفت: «إ. مامان. خورشید خاموشه.» با دست ستارهها را نشانش دادم. «ولی اینا روشن شدن مامان جان.»
سمانه بهگام
دوشنبه | ۱ دی ۱۴۰۴ | تهران