خردهروایتهایی از بمبارانهای سال ۶۵؛
نیمههای شب، توی پایگاه مسجد محلهمان در باغ پنبه بودم که یک دفعه دیدم سید صادق از جبهه برگشته. با همان لباس بسیجی توی منطقه آدم دم پایگاه. با خودم گفتم حالا چطوری بهش بگم چه اتفاقی افتاده؟
یکی از پناهگاههایی که مردم محل استفاده میکردند زیرزمین مسجد باغ پنبه بود. از من پرسید: چه خبر شده؟ چقدر پایگاه شلوغه!
گفتم: زن و بچهها زیرزمین پایگاه هستند و مردهایشان هم توی پایگاه. مادرتان هم رفته زیرزمین.
سید صادق، بچه محلهمان بود. روزهایی که صدام قم را بمباران کرد سیدصادق جبهه بود. تقریبا آخرهای عملیات کربلای ۵ بود. همان روزها خواهرش با سه تا بچه کوچکش یکجا توی بمباران شهید شد. بهش گفته بودند شما زودتر برو قم، کارت دارند. نگفته بودند چه اتفاقی افتاده.
اول رفته بود در خانهشان، دیده بود در خانه بسته است، گفته بود دیگر پدر و مادرم را از خواب بیدار نکنم. با اینکه نزدیک خانهشان حجله شهید هم دیده بود ولی متوجه نشده بود. چون آن روزها خیلی حجله میگذاشتند برای شهدای جنگ.
به من گفت: اذان شد. من میروم خانه. گفتم: اگه خواستی با هم برویم پدرت هم بیدار شده دیگه.
پدرش با ما نسبت داشت و به بهانه سر زدن به او، باهاش همراه شدم. همینطور آهسته آهسته به خانهشان نزدیک شدیم. دل توی دلم نبود. گفتم الان حجله شهدا را میبیند چه حالی پیدا میکند. نزدیک خانه دید که حجله رو به روی خانهشان زده. عکس خانوادگی خواهرش را دید. با سه تا بچهها و دامادشان.
گفت: نگاه کن! ما داریم توی جبهه دنبال شهادت میگردیم اینها همینجا بهش میرسند! خوش به حالشان!
با یک آرامش و صبوری و متانت عجیبی! دید ۵ نفر از خانوادهشان شهیده شده و همینطور صبورانه نگاه میکرد.
خاطرهٔ رضا اشعری
به روایت سید احمد مدقق
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
ble.ir/revayat_qom