شنبه, 20 اردیبهشت,1404

وقتی که مرد نیستی

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 22 آذر,1403 نویسنده : طیبه فرید
وقتی که مرد نیستی

پریشب آخر وقت داشتم‌ چت بچه‌ها را توی گروه همسفرهای سوریه‌ام می‌خواندم. یکی از دخترها آمار مترجم‌ها و سوژه‌های زن سوریمان را گرفته بود. همه‌شان به‌خاطر نبود امنیت خودشان را رسانده بودند لبنان. نوشتم «چه روزگاری غریبی همین دو‌هفته قبل لبنانیا مهمون سوریااا بودن. یه شبه همه چی عوض شد.» وسط حرف زدن نفهمیدم کی پلک‌هام روی هم افتاد. جایی بودم شبیه شهرک‌های حاشیه شهر. شبیه کوچه‌های خاکی زینبیه. هوا تاریک بود. داشتم دنبال کسی می‌گشتم که قرار بود با او برگردم. نمی‌دانم چرا نبود... هیچ آشنایی نبود.

صدای خش‌خش قدم‌های مردانه غریبی داشت از پشت سرم می‌آمد. برگشتم. تکفیری‌ها بودند. قدم‌هایم را بلندتر برمی‌داشتم اما همه جا بودند. خدا می‌خواست از خواب پریدم. سرم از درد داشت می‌ترکید.

سه هفته‌ای که سوریه بودم توی خانه‌مان مردی بود که برایم عکس نارنگی‌های سر شاخه درخت توی باغچه را می‌فرستاد، و زیرش می‌نوشت «اینجا نارنگی‌ها هم منتظرت هستند». شب‌ها که باهم حرف می‌زدیم شاید چند دقیقه‌ای به نگاه کردن و سکوت و لبخند می‌گذشت. ظاهراً همه چیز عادی بود. خواهرهام صوت می‌فرستادند که دیوانه پدر دخترهایت پرپر شد برگرد. فکر می‌کردم مته به خشخاش می‌گذارند و خودشان دلتنگند... شریک زندگی من اهل پرپر شدن و آدم این تیپ رفتارها نبود...

وقتی که برگشتم، قیافه‌اش را که دیدم فهمیدم تمام آن لحظه‌هایی که من به دنبال کشف و تجربه بودم گوشت تنش از نگرانی آب شده. نارنگی سر شاخه بهانه بوده... وقتی که برگشتم چند روزی که گذشت «گفتم چرا اینقدر نگران بودی؟ بی‌آن‌که حرفی زده باشی همه باخبر شدند که دلتنگی. ته تهش شهید می‌شدم مگر همین آرزوی ما نبود؟»

گفت «دیوونه مگه فقط شهادته! تو‌ مرد نیستی که بفهمی»...

این ایام این جمله یکی از پرتکرارترین جمله‌هایی بود که شنیدم! «تو‌ مرد نیستی که بفهمی...»


طیبه فرید

ble.ir/tayebefarid

چهارشنبه | ۲۱ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز


برچسب ها :