
از صبح مدام حواسم پیش آن مرد بود. هر خانوادهای که برای وداع با عزیزش وارد سالن میشد، آنقدر قربانصدقهاش میرفت که حس میکردی پدر و مادر خودش هستند. نمیدانستم دلیل این همه آرامشش چیست.
بعد از یک روز سخت، نزدیک اذان مغرب، وقتی گوشهی سالن وداع دیدمش که آرام نشسته و به زمین خیره شده بود، به خودم اجازه دادم خلوتش را بشکنم.
بیمقدمه پرسیدم:
«سختترین صحنهای که این روزها دیدید چی بوده؟»
با نگاهی گنگ نگاهم کرد، بعد از مکث کوتاهی گفت:
«هشت تا از رفیقهای بیستسالهام شهید شدن و آوردنشون همینجا؛ بعضیهاشون واقعاً ارباً اربا بودن. اما… سختترینش پدر شهیدها هستن. مادر شهید هم هست، خواهر شهید هم هست، ولی باباها یه جور دیگهان… انگار از درون، بیصدا متلاشی میشن. این روزها خیلی دقت کردم به تکتک پدرهای شهدا؛ حال و هواشون برام عجیبه. امروز برای اولین بار یه بخش کوچیکی از غمشون رو عمیقاً حس کردم.»
چند شب قبل به همسرم گفتم: «رفیقام رو دیدی؟ شاید نفر بعدی من باشم، شایدم پسرمون علیاصغر. احتمال داره یه پهپاد وسط ایست و بازرسی که علیاصغر اونجا هست بزنه. من خودم رو برای همهچیز آماده کردم، تو هم خودت رو آماده کن.»
یکی از دوستهام، که همسایهمون هم هست، دیروز دو سه بار زنگ زد. به شوخی گفتم: «محمد، تو هر وقت زنگ میزنی، فکر میکنم میخوای خبر شهادت پسرم رو بدی.»
تا امروز… که یکی از صمیمیترین دوستام زنگ زد.
ادبیاتش با همیشه فرق داشت. گفت:
«داداش کجایی؟ چیکار میکنی؟ همه چی روبهراهه؟»
یهدفعه ته دلم خالی شد.
گفتم: «چی شده داداش؟»
گفت: «یکی از بچههای بسیج شهید شده.»
گفتم: «خب…»
منتظر بودم بگه «علیاکبر شهید شده». از درون خالی شدم، مغزم یخ کرده بود، حس میکردم زانوهام دیگه توان نگهداشتن وزنم رو ندارن.
گفت: «یکی از بسیجیهای ایست و بازرسی شهید شده. اسمش فلانیه. پیگیر کاراش میشی؟»
امروز فهمیدم چرا پدرهای شهدا ساکتاند… چرا پدرها دق میکنند.
زینب خسروی
چهارشنبه | ۱۲ آذر ۱۴۰۴ | سمنان