نه جنگ را به چشم دیده بودیم و نه درکی از ظرافتهای پشتیبانی از آن داشتیم. ما صرفاً فعالین فرهنگی شهرستانی بودیم، دلخوش به برپایی موکبها و بستههای فرهنگی. اما ماجرای لبنان جرقهای زد و میل به کنشگری در دلمان شعله کشید. با آغاز پویش جمعآوری طلا، تکانی خوردیم و به مبلغان آن تبدیل شدیم. خبر شهادت سید حسن، شوک بزرگی بود، انگار بخشی از وجودمان را از دست داده بودیم. ناخودآگاه یاد جملهی آقا افتادیم که فرمودند: "نوک قلهایم". و من در آن لحظه حس کردم در این نوک قله، چه هوای رقیق و طاقتفرسایی جریان دارد.
دلمان آرام و قرار نداشت، قلبمان از خبر شهادت مچاله شده بود. آن سید مقتدرِ مظلوم، دیگر در میانمان نبود تا با سخنرانیهای آتشین، جانهای خسته را جلا دهد. در بحبوحهی دلتنگیها و بیقراریهایمان، ولی امر مسلمین حکم جهاد داده بود و ما، از نظر خودمان، هنوز کار چشمگیری نکرده بودیم.
در یک تماس تلفنی، جرقهای در ذهنمان زده شد: پویش بافتنی شال و کلاه! یکی از ما مسئول جمعآوری کمکهای نقدی و غیر نقدی شد، از کلافهای کاموا گرفته تا میلهای بافتنی. دیگری مکان مناسبی را هماهنگ کرد و فردی دیگر، پوسترهای تبلیغاتی با عنوان "پویش بافتنی برای جبهه مقاومت" را طراحی و منتشر کرد. روز موعود فرا رسید. نمیتوان گفت جمعیت زیادی آمده بودند، اما همان تعداد اندک نیز با خود کلاف و میل آورده بودند. ناگهان یکی از دوستان پیشنهاد داد: "من مربی بافتنی هستم و مدرک هم دارم. میتوانم به کسانی که بافتن بلد نیستند، سادهبافی یاد بدهم تا تعداد بیشتری بافته شود." از این پیشنهاد استقبال کردیم و خبر پویش و حضور مربی را در فضای مجازی منتشر کردیم. جلسهی دوم با استقبال بیشتری برگزار شد. سیلی از کاموا به دستمان میرسید.
هرچه تعداد بافتنیهایمان بیشتر میشد، دلمان قرصتر میشد که قبل از رسیدن سرما، کلاه و شالهای گرم را به دست رزمندگان خواهیم رساند. همبستگی بچهها بیشتر شد، تا جایی که حتی به اردوی شهدای گمنام رفتیم و در کنار مزارشان به بافتن ادامه دادیم. دلمان را به شهدا گره زدیم و از آنها خواستیم در این آخرالزمان، ما را از فتنهها حفظ کنند.
اولین محموله قرار بود بهزودی از گلستان به مقصد برسد. زنان شهر کوچک من، هفتاد کلاه و شالگردن بافتنی را با عشق و امید بافته و ارسال کرده بودند. در دور دوم، قریب به هشتاد کلاه و شال بافته شد. و اینچنین، ما که نسل جدید انقلاب و جنگ بودیم، به لطف سید حسن نصرالله، پشتیبانی زنان جنگ را نیز به چشم دیدیم.
مژگان رضایی
یکشنبه | ۱۲ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #کردکوی