ترجیح دادم همان مسیر آمده را برگردم. عجلهای نداشتم وقتی دلم پیش همشهری و هموطنهایم جامانده بود. روی سنگفرشهای دلگیر بیمارستان قدم میزدم که به ساختمان قدیمی رسیدم. چراغهای زرد و رنگ پریدهاش روشن بود و پرههایی که میچرخید. حرفهای مرد بسیجی توی سرم چرخ خورد: "با حراست بیمارستان هماهنگ کنید برای سردخانه."
یادم آمد کمی قبل تر از رسیدن به اورژانس زن و مردی را جلوی آن در دیده بودم. دلم مثل تَغاری پُر شده بود. دعا کردم که بقیه مجروحین زنده باشند. از ساختمان دور و دور تر شدم اما نگرانیهایم به قوت خودش بود. نمیدانستم امشب چند خانواده سرگردان این مراکز درمانی هستند و چند نفر رخت عزا به تن کردند.
صدای اذان از ماذنهای بلند شده بود که از محوطه بیمارستان بیرون آمدم.
تمام.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
شنبه | ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس شهید مسعود محمدی