عصر پنجشنبه همینجوری هم مزار اموات شلوغپلوغ هست. چه برسد به اینکه برنامه ویژه باشد.
پا گذاشتم توی ماسههای باد آورده کویر. زیر پایم خالی شد. لب سنگ مزارهای قدیمی را شن پوشانده بود. ضربِ پاهایم در سرعت حرکت، شنها را جابجا میکرد.
مراسم جایی بود درست در مرکز مزار. دو پله بالاتر از سطح مزار اموات، محل گلزار شهدای نوشآباد؛ سقف داشت و سرپوشیده.
با ورودم به مزار شهدا، مادر شهیدی جلویم سینی پر از انجیر زرد طلایی گرفت. به خودم گفتم خوردنش دست و بالت را نوچ میکند، بر ندار.
نمیخورم را حواله مادر شهید کردم.
ولی وقتی گفت: «برای شهیده.» از حرفم پشیمان شدم. پوست انجیر شیرین و بیدانهای که تمیز شسته بود را کندم و خوردم.
انگشتهای دستم به هم چسبید.
شیر آب به چشمم نیامد!
خودم را لای جمعیت سیاهپوش جا دادم ولی نمیدانستم باید چه کار کنم. این بلاتکلیفی نه فقط برای من که جمعیت سر پا ایستاده همین وضع را داشتند. مدام به هم نگاه میکردند. سری کج داشتند یا چشمهایی که منتظر چیزی یا کسی است.
خانم بغل دستیام گفت: «روزی که خبر شهادتش آمد، بچه بسیجیها برای مزارش این جایگاه را درست کردند. چهل و هفت روزه که سرِ پاست.»
عدهای دور جایگاه جمع بودند. چشم از زمین زیر پایشان بر نمیداشتند.
دو گروه دمامزن عربی و طبل و فلوتزن ایرانی آماده بودند. رهبر دمام زنها با اشاره دست، به گروهش اذن داد بنوازند.
صدای نازک و شکننده سنج که در آمد، روضهخوان داد زد؛ دارند میآوردند. همه به نوک اشاره دست روضهخوان در عقب جمعیت چشم دوختیم. نه خبر از تابوت بود؛ نه خبر از پیکر شهید. حیرانی مردم بیشتر شد. به این هم میگویند مراسم تشییع؟! میخواهند چی توی قبر خالی بگذارند؟
حضرت سجاد(ع) به بنیاسد فرمود؛ حصیر بیاورید تا بدن پدرم را بلند کنم. ولی شهید ذوالفقارپور چی ازش مانده؟
سر کشیدم و رفتم جلو. مردی سبزپوش، پیراهنی سبز را با احترام به طرف جایگاه میآورد.
روضهخوان، خواند. زیر صدایش طبل و نی ایرانی آرامآرام داشت مینواخت.
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
گل من یک نشانی بر بدن داشت
یکی پیراهن کهنه به تن داشت...
کیپ تا کیپ جای خالی را جمعیت پر کرده بود. مثل کوه آتشفشان در شدت فشار، اشک مرد و زن از توی دلشان فوران کرد. اکوی گریههای زیر سقف، کار را برای روضهخوان راحتتر کرد.
از او نیست نه جسمی و نه جانی
نمانده قطعهای از استخوانی
ملائک جسم او را غسل دادند
به استقبال رویش دل گشادند...
روضهخوان اشاره به پیراهن خونی شهید کربلا کرد. ولی پیراهن شهید ذوالفقارپور تر و تمیز بود. حتی گوشهاش خاکی یا خونی نبود.
نوبت وداع که نه، نوبت سلام رسید.
مردم؛ «شهید جاویدالاثر السلام» را همراه روضهخوان، خواندند. شهید در پیراهنی خلاصه شد که داشت در دل خاک آرام میگرفت.
چه پیراهن آبرومندی!
پیراهن پاسدار نه فقط به خودش که به تکتک چشمهای خیس که برایش قرمز شدند هم آبرو داد.
سیاهپوشها پیراهن سبز شهید را به جای پیکرش خاک کردند.
دور مزار شهید یک دسته کبوتر پر دادند. مثل شهید سبکبال، چندبار بال زدند و زود رفتند توی آسمان.
پیکر بیبازگشت، شنیدی؟
تا حالا تشییع شهید بی پیکر رفتی؟
تا حالا شیرینی شهادت خوردی؟
هر کس بهر امیدی آمد به مراسم.
چه میدانی شاید شهید به جمعیت سیاه پوش نظر کرد تا عدهای را همعاقبت کند مثل خودش.
ملیحه خانی
پنجشنبه | ۹ مرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان نوشآباد، مراسم تدفین نمادین شهید محمدذوالفقارپور