از انتهای خیابانِ محلی پیچیدم و واردِ جاده اصلی به سمت شهر شدم. سه تا کلاسخصوصی را پشت هم برگزار کرده بودم و حسابی خسته بودم. چشمانم دو دو میزد و کرختی را توی تنم احساس میکردم.
همسرم پرستار یک بیمارستان خصوصی است و وقتهایی که شیفت دارد مجبور میشوم دختر سه سالهام را با خودم ببرم پیشِ مادرجان و پدرجانش. خلاصه حقوق معلمی کفاف زندگیمان را نمیدهد و همین چند تا شاگردِ خصوصی توی تابستان شاید یک دردی از ما دوا کند.
وسط این همه شلوغی و دغدغه ، ملکه ذهنم به جایم دنده عوض میکرد. ضبطِ ماشین (بخوانید ضبطِ دخترکم) در حالِ خواندن ملودیهای بچگانه بود که چشمانم از اضطراب گرد شد و خواب از سرم پرید.
پیکان وانتِ سفید با محمولهای بزرگتر از اتاقش با سرعتِ مطمئنی جلوی ما بود. محموله به خوبی با چادر پیچیده شده بود و محتوای آن اصلا قابل تشخیص نبود.
به صورت دخترم نگاه کردم و یاد صورتهای معصومی افتادم که حالا ازشان فقط یک قابِ عکس مانده.
پیکان وانت آرام میرفت. میدانست باید چهکار کند. پلاکش اما مخدوش بود و به شدت کثیف. پدالِ گاز را فشردم و با سرعت سبقت گرفتم. از کنارش که رد میشدم به صورتش نگاه کردم. راننده مردِ نحیفی بود با صورتی سرد و بی روح، که به جز روبرویش چیزی را نمیدید. جلویش که درآمدم سعی کردم از آینه پلاکش را ببینم اما برخلاف بدنه داغون و زوار در رفتهاش دو تا هدلایت زرد روی چراغ جلویش بسته بود که دیدن پلاک را خیلی سخت میکرد.
الان اما فرصتِ آزمون و خطا نبود. داشتیم به ورودی شهر نزدیک میشدیم. دلم جمع بود که قبل ورودی شهر بچههای ایست و بازرسی ایستگاه دارند و با دقت همه جا را رصد میکنند. با این حال هر کسی که اهل این طرفها باشد خوب میداند که قبل از سه راه، کلی جاده فرعی هست برای میانبر زدن. پس با فاصله ازش جلو زدم و با احتیاط ایستادم و منتظر شدم تا وقتی رد میشود پلاکش را ببینم.
خیلی دقت کردم و پلاک را دیدم. چندبار زمزمه کردم و سریع پیامهای گوشی را باز کردم و برای مطمئنترین آدمی که میشناختم فرستادم.
بیمعطلی تماس گرفتم:
- الو … الوو … ببین برات یه شماره پلاک فرستادم. ماشینه خیلی مشکوکه! دارم دنبالش میرم. خیلی اروم میره.
- باشه. نترس چیزی نیست. نگران نباش. الان دقیقا کجایی؟
- قبل ورودی شهرم ولی نمیدونم از کدوم طرف میره. منتظرم ببینم کدوم جاده رو میره. نزدیک ایستبازرسی هستیم. اگه اونجا نگه ندارنش زنگ میزنم و اطلاع میدم.
- باشه. من منتظرم خبر بدی. احتیاط کن. در دسترسم.
- من نمیترسم از چیزی. الان وقت این حرفا نیست. دنبالش میرم.
- میدونم نمیترسی. مراقب دخترت باش فقط.
به نزدیکی شهر رسیدند. هیچ فرعیای را نپیچید و در کمال ناباوری ایستبازرسی هم نبود. ظاهراً جابجا شده بودند. الان دیگر وقتش بود. گوشیام را درآوردم و شماره ۱۱۴ را گرفتم:
- الو؛ سلام آقا من یه ماشین مشکوک دیدم. پیکان وانت سفید به شماره پلاک … . دارم پشتِ سرش میرم. بلهبله. پشتش میمونم تا پیداش کنید.
پنج کیلومتر جلوتر، وقتی ماشینِ گشت از کنارم رد شد و پیکان وانت را نگه داشت، بیاعتنا از کنارشان عبور کردم و قلبم آرام گرفت. حالا همان معلم سادهی سابق بودم. جاده را دور زدم به سمت خانه. چشمانم را مالیدم. انشاءالله این امتحان را هم به خوبی رد کرده باشم. مثل خیلیهای دیگر، در جایجایِ این خاک.
سید حامد حسینی
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری
بهار نارنج؛ روایت مازندران
ble.ir/revayate_mazandaran