صبح بعد از نماز خواستم بروم شهرک محلاتی تا محل انفجار را ببینم. از یکی از دوستان که آنجا بود، نشانی گرفتم. اما برادرم که زنگ زد خبر ما را بگیرد، گفت نارمک را هم زدهاند. روی نقشه نگاه کردم. پیاده، ده دقیقه فاصله داشتم. با خودم گفتم آنجا طیفهای متنوعتری از مردم را میتوانم ببینم و تصمیم گرفتم بروم. البته مشکلی پیش آمد و دیرتر رفتم؛ موقعی که دیگر خیابانهای اطراف ساختمان را از هر سمت بسته بودند. از ورودی میدان هفت نارمک خواستم داخل شوم تا به جنوب ساختمان برسم. «و جعلنا» خوانده و نخوانده، آرام شبهطناب زرد نایلونی را بالا دادم و وارد کوچه شدم. هنوز پنج شش قدم نرفته بودم که یکی از همین بسیجیهای ایستبازرسی مرا دید و محترمانه خواست بیرون بروم. نمیدانم «و جعلنا» کار نکرد یا اصلاً هنوز نخوانده بودم. خدا طرف آنها بود.
جوان بسیجی بهنظرم حدود ۲۴ یا ۲۵ سال داشت. در همان چند لحظهٔ کوتاه، سرووضعش توجهم را جلب کرد. پیراهن مشکی داشت با شلوار جین. من البته خودم شلوار جین میپوشم و این برایم عجیب نیست. اما کلاسیک نبود. امروزیتر بود؛ البته در وضع فعلی، جلف هم به حساب نمیآمد. موهای مجعّدش نه آنقدر بلند بود که ببندد، نه کوتاه. این بلاتکلیفی را با تِل حل کرده بود. کمکم داشتم با تِلِ سرش کنار میآمدم که سرش را بالا گرفت و تتوی گردنش را دیدم. اگر بگویم سرتاسر گردنش را تتو یا همان خالکوبی کرده بود، شاید بیراه نگفته باشم. بیآنکه حساسیت ایجاد کنم، آرامآرام حرکت کردم به آن سمت خیابان تا شاید راهی پیدا کنم؛ که نبود. تصمیم گرفتم وارد خیابان بعدی شوم و ببینم از سمت غرب میتوانم وارد شوم یا نه. اما آنجا هم بسته بود. به بچههای بسیج بیشتر دقت کردم. اصلاً نمیدانم اینها چطور در جمع بچههای بسیج بودند. شاید بیش از نصف بچههای بسیج، ظاهرشان مثل بسیجیهای مرسوم نبود. کموبیش شبیه همان جوان اولی بودند. به هر حال باز هم نشد داخل بروم.
اینجا دیگر داشتم فکر میکردم برگردم. اما تصمیم گرفتم جاهایی که مردم گُلهگُله جمع شدهاند، بایستم ببینم چه میگویند. اولین دشتم، خانمی بود تقریباً ۴۵ساله و شلحجاب که داشت آنچه از صبح دیده بود، برای زن و شوهری جوان شرح میداد. از همان صبح زود آمده بود داخل خیابان. خانهاش چند کوچه آنطرفتر بود. میگفت نیم ساعت طول کشید تا آتشنشانی از ترافیکِ ایجادشده بتواند خودش را برساند و در این مدت همین مردم محل تلاش میکردهاند کاری کنند. دستوپای لرزان کودکانی که ترسیده بودند، سرووضع زنان و مردانی که با ترس و بدون آمادگی بیرون آمده بودند و جنازههایی که دیده بود، توصیف کرد. چندبار نزدیک بود بغضش بترکد. انگار صحنهٔ روز عاشورا را توصیف میکرد. تا به حال ندیده بود و برایش سنگین بود. انگار تازه ماجرا برایش ملموس شده بود. شلحجاب بود و از «خامنهای» گفتنش بدون پیشوند، مشخص بود نسبت خاصی با جمهوری اسلامی ندارد. اما برایش عجیب بود که دولت بخواهد یکشنبه برود پای میز مذاکره. خداحافظی کرد و رفت.
محمدجواد کربلایی
ble.ir/MjK_Setiz
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران