چهار شنبه, 11 تیر,1404

چند ساعت در نارمک - ۲

تاریخ ارسال : دوشنبه, 26 خرداد,1404 نویسنده : محمدجواد کربلایی تهران
چند ساعت در نارمک - ۲

رفتم آن طرف خیابان. جوانی را دیدم با تی‌شرت سفید و شلوار جین آبی‌روشن. می‌گفت قبل از اینجا، کامرانیه بوده. با گوشی، فیلم گرفته بود. گوشی را درآورد و فیلم‌ها را مدام به این و آن نشان می‌داد. چه بسا برای رفقایش هم فرستاده بود. گفتم: «داداش فیلم نگیر. اسرائیلی‌ها با همین‌ها گِرای ما رو می‌گیرند!» گفت: «راست می‌گی. البته من برای خودم می‌گیرم.» این یعنی حرفم را پذیرفت؛ اما در واقع نپذیرفت. اصلاً انگار موضوعیت خاصی هم برایش نداشت. بیش از اینکه موضع و مسئلهٔ خاصی در رفتار و حرف‌هایش ببینم، هیجانِ این‌طرف و آن‌طرف رفتن را می‌دیدم. چشمانش از این هیجان برق می‌زد. چند کلام که صحبت کردیم، دو جوان موتورسوار چند لحظه‌ای توقف کردند که ببینند چه خبر است. جوانک تی‌شرت‌سفید، سیگار را دست یکی از آن‌ها دیدو دم را غنیمت شمرد و گفت: «داداش یه نخ سیگار می‌دی؟ من از صبح کامرانیه بودم و بعد هم اومدم اینجا!» چند کلامی که حرف زدند، یکی از موتورسوارها گفت: «این مغازهٔ سوپرمارکت اینجا از صبح تا حالا چه سودی کرده! این‌همه آدم اینجا اومدن. ببین چقدر ازش خرید کردن!» چند لحظه به سمتی دیگر نگاه کردم. سرم را که برگرداندم، دیدم خبری از جوان سفیدپوش نیست. به‌گمانم همان هیجان، او را به محل انفجاری دیگر کشانده بود. 

رفتم سمت دیگری از آن چهارراهِ کوچک. پیرمردی هفتادساله و مردی چهل‌وپنج ساله با هم گفت‌وگو می‌کردند. کم‌کم من هم وارد گفت‌وگو شدم. پیرمرد معتقد بود اگر ما شعار «مرگ بر اسرائیل» نمی‌دادیم، اسرائیل کاری به کار ما نداشت. چند کلامی با او صحبت کردم. اندکی بعد تبدیل شد به جدلی بی‌سرانجام. مرد ۴۵ساله هرچند گاهی حرف‌هایم را تأیید می‌کرد، طرفدار حرف من هم نبود. اما حرف‌های پیرمرد هم قانعش نمی‌کرد و دنبال انتقام بود؛ هرچند با نگاهی متفاوت. خانه‌اش همان‌جا بود و از صبح رفت‌وآمد کرده و خسته بود. اواخر بحث، خداحافظی کرد. قبل از اینکه من و پیرمرد هم خداحافظی کنیم، به او گفتم اطلاعاتت اشتباه است. اطلاعاتش دربارهٔ ایدهٔ دودولتی و موضع جمهوری اسلامی دربارهٔ دودولتی، بیش از حد پرت بود. گفت «تو مگر اول انقلاب که این‌ها شعار”مرگ بر اسرائیل“ می‌دادند، بودی؟». گفتم: «شما فیلم رو داری از وسط می‌بینی. اولش کی ماجرا رو شروع کرد؟ کی پاش رو گذاشت بیخ گلوی مسلمان‌ها؟ هشتاد سال قبل که صهیونیست‌ها این کار رو کردند، مگر شما بودی و دیدی؟» گفت: «نه، کتاب خوندم.» همان لحظه گفتم: «احسنت. من هم کتاب خوندم!» و دست‌آخر گفتم «اصلاً هرچه می‌گویی درست. حالا می‌گویی چه کنیم برای فلسطین؟» گفت: «شعار ندهیم و در فضای دیپلماسی، کارهای عجیب‌و‌غریب نکنیم که اسرائیل شاکی بشود؛ اما هرجا فلسینی‌ها امضا خواستند و بیانیه خواستند بدهند، حمایت کنیم.» و البته که می‌گفت «اولویت، مردم خودمان هستند.» پیرمرد ذهنش حسابی آشفته بود و حرف‌هایش با هم نمی‌خواند؛ آشفته از تناقض‌هایی که رسانه‌های جریان اصلی به‌مرور در ذهن امثال او ریخته‌اند. البته که از مجموعهٔ حرف‌هایش حس کردم در نهایت و با همهٔ اختلاف‌ها، او هم دوست دارد انتقام بگیریم. اما نگران بود که نشود. و به فردای نشدن فکر می‌کرد و از بدتر شدن اوضاع می‌ترسید! این یعنی آدم از ترس مرگ، خودکشی کند.


محمدجواد کربلایی

ble.ir/MjK_Setiz

شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران

 

برچسب ها :