برگشتم به همان سمت چهارراه که قبل از آن بودم. سه مرد جوان تقریباً ۲۵ساله داشتند صحبت میکردند. یکیشان میگفت: «چطور ۱۴۰۱ بلد بودن جوونهای خودمون رو بزنند؟! حالا اسرائیل رو هم بزنند دیگه.» چندان مهم نیست که قیاسش درست بود یا معالفارق. مهم این است که فقط از مسئولان و فرماندهان انتظار نداشت؛ بلکه خودش را هم مسئول میدانست و اهمّ و مهم را میفهمید: «هرچی باشه، کشورمونه. من اگه جنگ بشه، ناموساً میرم میجنگم. اینها باید بزنن.» جوان بود و تا به حال با چنین وضعی مواجه نشده بود. کارد میزدی، خونش درنمیآمد. با شوری حماسی حرف میزد؛ شوری که انگار برای خودش هم غریب بود و تازه آن را در اعماق وجودش یافته بود. آنقدر غیرتی حرف میزد که بعید میدانم پاسخهای ایران در چند روز اخیر، راضیاش کرده باشد. همین که خواستم سر صحبت را با او باز کنم، مسئول انتظامات برای بار چندم و با احترام تذکر داد که «من عذرخواهی میکنم. تجمع نکنید که ترافیک نشه.» آن سه جوان رفتند و من هم دوباره برگشتم به ضلع جنوبی ساختمان.
دیدم چند نفری از مانع عبور کردند و داخل رفتند. من هم پشتبندشان بیسروصدا و عادی رفتم داخل. تا مدتی هم آنجا بودم. زنی گریان را دیدم که بچههای بسیج تلاش میکردند او را آرام کنند .گویا از اقوامِ اهالی یکی از ساختمانها بود. اما دوباره بعد از مدتی همه را بیرون کردند.
بیرون که آمدم، گوشهٔ پیادهرو ایستادم تا گفتوگوی چند پسر جوان را ببینم. به چهرهشان میخورد نوزدهبیستساله باشند. تیپ اسپورت داشتند و میگفتند بچههای علموصنعت هستند. داشتند با هم گپ میزدند که خانمی تقریباً ۵۵ساله آمد سرک کشید ببیند چه خبر است. از یکجا نگاه کرد، اما ساختمان در دیدرس او نبود. دست در دست پسرک پنجششسالهای که بهگمانم نوهاش بود، بهسمت ما آمد تا شاید از این گوشه چیزی ببیند. صورتی داشت استخوانی، کشیده و لاغر، با پوستی بهنسبت چروکیدهتر از سنش. از وسط جمعیت، جایی برای خودش باز کرد و گردن کشید بهسمت جلو تا با عینک کائوچوییاش بتواند ساختمان را ببیند. انگار احساس کرد لازم است توضیح بدهد که چرا اینقدر پیگیر است و سر میجنباند. به آنها که کنارش بودند، با لحنی سرد و عصبی و خالی از هر احساسی گفت: «من فقط میخوام ببینم که دلم خنک بشه!» یکی از همان سه جوان که با دوستانش مشغول گفتوگو بود، یکه خورد. لبخندی که حین گفتوگو با دوستانش به لب داشت، ماسید. ناباورانه و مؤدبانه گفت: «خانم نگید اینجوری». نمیدانم دل زن خنک شد یا نه؛ اما بهگمانم از نگاههای مردم و تذکر آن جوان، فهمید که جایش آنجا نیست. راهش را کشید و رفت. رفتارش و حتی سروشکلش آشنا بود؛ کمی فکر کردم و ریشهٔ آشنایی را پیدا کردم. اگر بهجای مانتوی سفید، مانتوی سبز لجنی داشت و بهجای روسریِ نداشتهاش، روسری قرمز به سر داشت، دقیقاً میشد مثل اعضای سازمان مجاهدین خلق. نگران آن بچه و آیندهاش هستم که دستش در دست او بود.
آن زن که رفت، یک خانم مسن، دخترش و نوهاش آمدند. خانم مسن، موقع نماز صبح صدا را شنیده بود. مانتویی بود و محجبه. دخترش اما حجابش مثل مادرش نبود. پرسیدند که چه خبر شده. من و آن چند جوان، چند جملهای توضیح دادیم تا رسیدیم به ماجرای همان زنی که میخواست دلش خنک شود. چشمان دخترخانم گرد شده بود که مگر میشود چنین چیزی!
از آنجا رفتم تا دوباره ساختمان را دور بزنم. اینبار رفتم سمت شرقیِ خیابانی که ساختمان در آنجا بود. جمعیت اصلی آنجا بود. عدهٔ زیادی جمع شده بودند. پلیس هم آنجا بود؛ اما کنترل جمعیت برای آنها سخت بود. پیرمردی کنارم بود. شک داشت که عکس بگیرد یا نه. از من هم پرسید. گفتم با این عکسها ممکن است دشمن بتواند دقیقتر هدفگیری کند. دوزاریاش افتاد، حرفم را تأیید کرد و گوشی را گذاشت توی جیبش. کمی آنطرفتر خانم بیحجابی مشغول فیلمبرداری بود. منظم و مستمر و بهشکلی غیرعادی از همهٔ زاویهها فیلمبرداری میکرد. آنقدر آشکار و مشکوک بود که رفتم سراغ یکی از مأموران پلیس تا ماجرا را بررسی کند. به هر حال جنگ بهشکلی کاملاً ملموس و مستقیم آغاز شده و ما در حال مبارزهایم. جنگ، جای تعارف و خوشبینی نیست. همین که سرگروهبان خواست به آن خانم تذکر بدهد، گوشیاش را غلاف کرد. او هم دیگر پی ماجرا را نگرفت و برگشت سر جایش.
گروهبان، زیادی جوان بود و تا پختگی، راه زیادی داشت؛ مثل پسر شانزدههفدهسالهای که با سروشکلی شبیه هریپاتر در ضلع غربی ساختمان مشغول حفاظت بود؛ و مثل خیلیهای دیگر. جنگ، آدمها را پخته میکند. و این، تازه ابتدای راه است.
محمدجواد کربلایی
ble.ir/MjK_Setiz
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران