- برای من پیشنهادی ندارین؟
مریم، کوچکترین عضو گروه بچههای مسجد در هیاهوی بچهها دوباره حرفش را تکرار میکند، خم میشوم با انگشت میزنم روی نوک دماغش؛
- مگه قرار نشد هر کسی خودش کشف کنه چه کاری میتونه انجام بده؟
چند وقتی بود که پویش ایران همدل را برای کمک به جبههی مقاومت با کمک بچههای مسجد در محله تبلیغ میکردیم و مریم با دیدن تب و تاب بچهها با آن سن کم میخواست از بقیه بچهها عقب نیفتد، مربیهای مسجد بخشی از کلاس خود را به روایت مقاومت اختصاص داده بودند و حاصل کار یک نمایشگاه کوچک از فعالیت بچهها شده بود، از خوراکیهایی که بچهها با کمک بزرگترها برای فروش آماده کرده بودند تا خنزل پنزلهای دخترانه مثل دستبند وگیرهی روسری که خودشان درست کرده بودند و میخواستند به قیمت جان آدم بفروشند تا در رقابت بیشتر کمک کردن؛ از دوستانشان جلو بزنند، مریم اما هنوز در فکر بود شاید هنوز معنی مقاومت برایش نامفهوم بود و اصلا شاید با آن سن کم اولین بار بود که این واژه به گوشش میخورد ولی هر چه بود نمیتوانست بیخیال شور و شوق بچهها از همراهی با این ماجرا شود، خودش میخواست این شیرینی را زیر زبانش حس کند، لابد با خودش میگفت؛ مقاومت هر چه که هست، حتما چیز خوبی است که بچهها را اینقدر سر ذوق آورده... کلاس قرآن شروع میشود، نوبت به سورهی شعرا رسیده، پیامبران یکی یکی سراغ قوم خود میروند و با مقاومت آنها را دعوت به آیین الهی میکنند، ناگهان برقها میرود، فراموش کردهام که ساعت خاموشی دقیقا با کلاس قرآن همزمان شده، بچهها مسجد را روی سرشان میگذارند، با مربی مشورت میکنم، بچهها هم نظر خود را میدهند هر طور شده با نور گوشی همراه، کلاس را به اتمام میرسانیم اما برای جلسهی بعد باید فکری کرد، مربی میگوید با همین نور گوشی فعلا ادامه دهیم، اما یک عده از بچهها غرغر میکنند که نور صاف توی چشممان است و اذیت میشویم، یکی شمع را پیشنهاد میدهد که من رد می کنم، هم خطرناک است و هم ممکن است فرشها را کثیف کند، میگویم چطور است فعلا کلاس را تعطیل کنیم؟؟ بچهها که همگی شیفت صبح هستند و نمیشود از روشنایی روز هم استفاده کرد، بچهها دوباره شلوغ میکنند که نه! تعطیل نکنیم، مریم که تا الان ساکت نشسته، کمی سر جای خود جابجا میشود؛ خانم اجازه! مادربزرگم یک مهتابی شارژی داره، میتونم هفتهی آینده اونو بیارم! کمی به فکر فرو میروم، لپ کوچولویش را که از روسری زده بیرون محکم میکشم؛ واااای بچهها ببینید، مریم کوتاه نیومد و بیخیال کلاس قرآن نشد و یک راه خوب پیدا کرد، به این میگن مقاومت! مریم کمی فکر میکند و میخندد، لپهای کوچکش حالا بیشتر بیرون زده!!
زهره مومنی
چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد مسجد و حسینیه صاحبالزمان