سؤالم را کمی مزهمزه کردم؛ خدایا تو این هیری ویری بپرسمش؟! نپرسمش؟! بچهها از سر و کولش بالا میرفتند. بعد چهل روز همسرش از جبهه برگشته بود. هنوز حتی فرصتِ اینکه یک دل سیر همدیگر را ببینند، پیش نیامده بود.
- تو این چند وقتی که همسرت نبود، چی از خدا میخواستی؟
توی چشمهام خیره میشود. بچهی دو سالهاش را میکشد توی آغوشش و میگوید:
قط یک چیز از خدا خواستم، اینکه مهر من و بچههام از دل همسرم بیاد بیرون و بیدغدغه به جهادش برسه و بجنگه!
پ.ن۱: تفسیر عینی و عملی الگوی سوم زن را در این قصه و گفتگویم با خانم لبنانی دیدم.
پ.ن۲: تصویر غیر مرتبط با متن است و مربوط دو جوان لبنانی است که به تازگی مزدوج شدهاند.
فاطمه احمدی
ble.ir/voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۲۶ دی ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان