پسرم گفت: «کاش نمیاومدم.»
چیزی نگفتم. داخل تراکم و فشار جمعیت بودیم. اشک پسرکی که جلوی ما بود هم درآمد. مادرش بلند پرسید: «چرا گریه میکنی؟» گفت: «کاش نمیاومدم. خیلی گرمه. مردم هل میدن.»
یکدفعه همهی سرهای اطراف برگشتند سمت پسرک و تنها عقب رفتند. جای کوچکی برایش باز شد. یکی بطری آبش را داد. یکی گفت: «دمت گرم که اومدی شیرمرد کوچک!» آن یکی گفت: «باید قوی باشی. اینجوری میخوای با اسرائیل بجنگی؟»
پسرک اشکهایش را پاک کرد. آب را باز کرد و چند قلپ ازش خورد.
از پسرم پرسیدم: «تو هم آب میخوری؟»
گفت: «نه من قویام. تحمل میکنم.»
فائضه غفارحدادی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار