روایت کودکی در دل حماسه
صدا از آن سوی خط میآمد، گرم و کودکانه، اما با لحنی کهنهکار و بیپروا. پرسیدم: «کجایی هستی؟» با غرور جواب داد: «ایران.» دوباره پرسیدم، مصرتر، کنجکاوتر: «میدانم ایران، کجای ایران زندگی میکنی؟» باز هم همان جواب قاطع و بینقص: «ایران. خندیدم، خندهای از سر حیرت و شیفتگی. پسرم، میدونم ایرانی هستی، اما کجای ایران زندگی میکنی؟!»
این بار او خندید، خندهای از جنس دانایی و شیطنت. «مگر همه جای وطن، ایران نمیشه؟» سوالش همچون صاعقهای بود که بر قلبم نشست. چه پاسخی میتوانستم بدهم؟ حق با او بود. وطن، یکپارچه بود و هر گوشهاش، ایران. سپس با لحنی که انگار از رازی سرّی پرده برمیداشت، گفت: «ما تهران زندگی میکنیم.»
سکوت کوتاهی حاکم شد. ذهن من به پر کشید، به روزهای پرالتهاب جنگ. پرسیدم: «اون موقع که جنگ شد، از صدای موشکهای اسرائیلیها نمیترسیدی؟» انتظار داشتم پاسخی محتاطانه بشنوم، شاید هم کمی ترس پنهان. اما جوابش، غافلگیرکننده بود؛ حماسی و سرشار از شجاعت:
«نه، برای چی بترسم؟ من از هیچی نمیترسم. تازه خاله ما میرفتیم روی تراس خونمون و موشکهایی رو که ایران میفرستاد براشون تماشا میکردیم و کلی کیف میکردیم. هر شب میرفتیم و نگاه میکردیم.»
صدایش در گوشم پیچید، آهنگی از شجاعت بیپروای یک نسل، حکایتی از کودکانی که ترس را در بازیهای شبانه خود شکستند. این نه تنها خاطرهای از جنگ، که روایتی بود از بزرگمردان کوچک ایران، داستان این پسرک، تنها گوشهای از حماسه ملتی بود که حتی کودکانش نیز قهرمانی را زندگی کردند.
مریم جعفری
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار