یکشنبه, 21 اردیبهشت,1404

کربلا به قدس نزدیکتر شد

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 15 اسفند,1403 نویسنده : خاطره کشکولی
کربلا به قدس نزدیکتر شد

بیل مکانیکی با احتیاط زمین را چنگ می‌زد و خاک‌ها را برمی‌داشت. ایستاده بودم جلوی در راه‌روی خانه پشتی که حالا حیاط ندارد و به کوچه و باغ جلوی خانه پدری مشرف شده. دلم گرفت، خانه قدیمی بود اما هنوز جان داشت برای زندگی، تصمیم گرفته بودند از نوبکوبند، چند طبقه بالا بیاورند. آفتاب بود اما سرما زورش با آمدن تکه ابرهایی که گاهی جلویش را می‌گرفتند بیشتر بود. یک دسته کلاغ قار قار کردند و رفتند بالای درخت‌های کاج باغ روبه‌رو، نگاهم به سمتشان رفت. توی زاویه دیدم بالای ستون برق سر کوچه که حالا کنارش گودال عمیق زدند. پرچمی زرد که رویش متنی حک شده بود توجهم را جلب کرد. پرچم خط و خطوطش توی باد ملایم مشخص نبود. بیل آرام زمین را چنگ زد، انگار به سنگ خورده باشد. بچه‌ها که حیاط بازی‌شان را از دست داده بودند به‌خاطر تخریب خانه جلو و حیاط خانه پشتی توی خاک و خل‌ها بازی می‌کردند. موقع صدای خوردن بیل، بلند فریاد زدند: «بمب، یه چیزی منفجر شدا.»

پرچم زرد، گودال عمیق، صدایی شبیه بمب، کجا داری می‌روی ذهن؟ تو که قرار نداشتی بروی ضاحیه! اصلاً دست و دلت نه موقع خبر شهادت به کاغذ و قلم رفت، نه در خاک سپاری‌اش. گمان نمی‌کردم با دیدن گودال دل و دستت با هم بلرزد.

کار از کار گذشته بود. ۸۵ تن بمب ریختند سر ساختمانی که سید آنجا بوده، فلش‌بک‌ها توی ذهنم دائم به عقب و عقب‌تر می‌رفت. اول رفت تا فرودگاه بغداد، برای یک ماشین دومتری موشک زدند. البته باید اول علمدار زده می‌شد. تا دور امام خلوت شود. حاج قاسم هم عین خیلی از رزمنده‌های دفاع مقدس دلش می‌خواست مثل شهدای کربلا شهید شود. وقتی وصیت‌نامه.هاشان را می.خوانی یکی بی‌سر بودن! یکی بی‌دست بودن، یکی ارباً اربا بودن را خواسته بود. حاجی ما علی اکبر، عباس و حسین (ع) همه را از خدا طلب کرده بود. کربلایی وسط فرودگاه به پا شده‌بود. برگشتم ضاحیه علمدار دیگری وسط گودی افتاده. سید، خیلی سال بود که جرات تن به تن شدن با تو را نداشتند. روی سرت تُن تُن بمب ریختند. البته هر تُنش برای یک برگ گل یاس رقم ماورایی است. فلش‌بک دارد می‌رود تا خود خود کربلا، زینب بالای گودی ایستاده، ناله می‌کند:

- مادر بیا پسرت توی خون خودش می‌غلتد...

مادر آمد. مثل فرودگاه بغداد، مثل ضاحیه آمد و پسرهایش را بغل گرفت. بالای گودال عمیق توی ضاحیه پرچم‌های زرد حزب‌الله زدند، زن‌ها از روز شهادت تا روزی که در ورزشگاه لبنان مراسم بود بیشتر دیده می‌شدند. آنها آمدند که نقش روایتگری حضرت زینب را ایفا کنند و چه خوب به کل جهان مخابره شد. سید هم انگار خواسته باشد از خدا که شبیه ائمه به ملاقاتش برود. مخفیانه خاک شد، بعد از ماه‌ها هم که نزدیک جایی که شهید شده بود به خاک سپرده شد. ،مثل حسین (ع) همانجا کنار گودی قتلگاه. 

و حالا کربلایی دیگر توی لبنان ساختند.

صدای بیل مکانیکی متوقف شد. کار تمام شده بود. رفتم زیر ستون برق روی پرچم نوشته بود، یاصاحب الزمان ادرکنی، بالای گودی خانه کودکیم ایستادم. بچه‌ها توی خاک‌هایی که کنار خانه خالی کرده بودند، سرسره بازی می‌کردند و هر بار موفق می‌شدند انگشتانشان را به شکل شماره هفت به نشان پیروزی بالا می‌آوردند. صدای اذان ظهر بلند شد و من نگاهم توی گودال عمیق خانه بود. سید را هم مثل اربابش شهید کردند و وسط گودال افتاد. جمله راه قدس از کربلا می‌گذرد توی ریل ذهنم حرکت کرد. حالا راه قدس نزدیک و نزدیک‌تر شده بود. کربلا تا نزدیکی قدس هم رسیده، سرم را بالا گرفتم و خط روی پرچم که از نیمه شعبان روی ستون جا مانده بود را بلند خواندم.

یا صاحب الزمان ادرکنی


خاطره کشکولی

سه‌شنبه | ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز


برچسب ها :