۲ یا ۳ ساله به نظر میرسد. در آغوش پدر اشک میریزد نه به پهنای صورت که همچون جویی روان تا لبهایش. مادر قربان صدقهاش میرود و پدر با تکان دادن و حرف زدن سعی در آرام کردنش دارند اما کودک که بعدا فهمیدم اسمش آرمان است همچنان گریه میکند.
ایستادهاند در میان سیل خروشان جمعیت، برای آرام کردن آرمان. جمعیتی که همه غدیریاند. وقتی سیل راه بیفتد هر چیزی سر راهش باشد با خودش میبرد. ایستادن پدر آرمان هم خیلی دوام نمیآورد و با جمعیت همراه میشوند. دختری که روسری سبزش را به زیبایی گره زده کنار صورتش، شکلاتی به آرمان میدهد اما نمیپذیرد و همچنان گریه میکند. ناگهان مادر چشمش به پای آرمان میافتد. یکی از پاهایش کفش ندارد. علت گریه معلوم میشود. به عقب نگاه میکنند اما مگر میشود یک کفش کوچک را در میان سیل پیدا کرد؟ پدر، آرمان را به آغوش مادر میدهد و یکی از کفشهایش را در میآورد و سعی میکند لیلی برود. سیل جمعیت اما نمیگذارد.
- ببین من هم کفش ندارم.
گریه آرمان به خنده تبدیل میشود. پدر و مادر حالا تندتر مسیر را ادامه میدهند.
مردی با پرچم ایران از کنارشان رد میشود. کفش کودکی به نوک بیرق پرچم آویخته شده. پدر کفش را میبیند و دستش را روی شانه مرد میگذارد و متوقفش میکند.
کفش را میگیرد. از مرد تشکر میکند و بوسهای بر پرچم ایران میزند. آرمان میخندد.
با خودم فکر میکنم پدر آرمان میتوانست به بهانه گرما یا کوچک بودن کودکش نیاید. آن دختر میتوانست شکلات تعارف نکند. آن مرد میتوانست لنگه کفش را به کناری بیندازد. اما اینجا ایران است با مردمانی متمدن و متحد زیر پرچم خوشرنگ ایران.
زندگی با عشق در جریان است.
مهدی ارگی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران