گاهی دوست دارم از مادری مرخصی کوتاهی بگیرم و فقط برای یک شب هم که شده راحت بخوابم. مدتهاست که شبها تا چشمهایم گرم خواب میشود، با صدای گریه محمدعلی از خواب بیدار میشوم. هر ترفند و راهی که بلدم امتحان میکنم تا لااقل گریههایش قطع شود. طوری شده که باید آنقدر گریه کند تا دوباره خسته شود و خوابش ببرد؛ اما باز هرشب برای ساکت کردنش دست از تلاش برنمیدارم. آخر نگران اذیت همسایهها هستم و نگران بیدار شدن پدرش که کله صبح باید برود سرکار. نق و نوقهای توی خواب محمدحسن و فاطمه حسنا هم که بماند. چقدر ساعتها دیر سپری میشود این شبها...
بعد از چند ساعت بیداری و گریه، به هر ضرب و زوری که هست محمدعلی میخوابد؛ اما باز با کوچکترین تقه و صدایی، مستعد بیدارشدن است. چرا این بچه اینقدر بدخواب شده!؟
نگاهی به ساعت میاندازم. فقط یک ربع وقت دارم تا کلاس مجازی محمدحسن. یک ربع هم خوب است. کاش خوابم ببرد...
و باز هم کلاس مجازی:
بشین، بنویس، بیا، گوش بده، نکن، دوباره بخون و...
دیگر کلمات هم از دستم خسته شدهاند...
به به! محمدعلی هم بیدار شد.
حالا باید هم او را سرگرم کنم و هم با کلمات تکراری دست و پنجه نرم کنم.
- مامان اینو ساکت کن نمیذاره صوت بفرستم.
- باشه، بذار ببرم بهش صبونه بدم.
- مامان کجا رفتی؟ بیا اینجا بشین کمکم کن.
- باشه الان میام... ولی محمدعلی رو چهکار کنم؟ آخ بچه پوشکتم که نم داده!
- ناهار چی بذارم امروز؟ چندساعت دیگه بچهها گرسنهشون میشه. کاش محمد امروز زودتر میومد خونه. خدایا چقدر خوابم میاد...
نرگس شراهی
سهشنبه | ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
ble.ir/Rasam_markazi