چهار شنبه, 11 تیر,1404

کَلگ

تاریخ ارسال : یکشنبه, 25 خرداد,1404 نویسنده : رحمت‌الله رسولی‌مقدم یاسوج
کَلگ

توی تاکسی بین‌شهری نشسته بودم به سمت یاسوج. مثل هرجای دیگری که می‌رفتم، در تاکسی هم بحث جنگ بود. سرنشینان خودرو، یک‌پیرمرد، یک پسر نوجوان و یک زن میانسال بودند؛ به‌علاوه‌ی راننده‌ای جوان. اسرائیل ۱۲ ساعت گردوخاک کرده بود. همه‌ی سرنشینان اعصابشان خرد بود و تشنه‌ی حمله‌ی موشکی بودند.

من از حیوان درنده‌ی اسرائیل و بی‌رحمی‌اش نسبت به همه حرف می‌زدم که برایش نظامی و غیرنظامی فرقی ندارد. به آسمان تهران برسد، مثل غزه و لبنان می‌شویم.

زن میانسال با گریه گفت: "ایقد شبایی که غزه رو می‌زدن، گریه و نفرینشون می‌کردم"

 راننده گفت: "وضعیت موادغذایی‌مون الان که گرونه، اگه جنگ ادامه پیدا کنه، دیگه اون‌موقع قحطی رو می‌فهمیم"

پیرمرد دنیادیده‌ای که روی صندلی جلو نشسته بود و دوران حمله‌ی پهلوی به عشایر در سال ۱۳۴۲ رو دیده بود، خندید و گفت: "از چی می‌ترسین؟ باز برمی‌گردیم و دوغ و گلگمون (نان بلوط) رو می‌خوریم مث اون دوران. ولی اسرائیلو باید بزنن‌."

زن میانسال گفت: "آره مادرم از اون روزا برامون تعریف می‌کرد که کفش هم نداشتن و پای برهنه روی خارهای کوه و بیابون می‌دویدن. از اون بدتر که نمی‌شه برامون! باید اسرائیلو بزنیم"

پسر نوجوون که همه‌ی حرفا رو گوش داد، با ذوق تایید کرد و گفت: "آره باز به اشکفت کوه‌ها (شکاف کوه‌ها) پناه می‌بریم، دیگه اسرائیل نمی‌تونه دستش بهمون برسه."


رحمت‌الله رسولی‌مقدم

ble.ir/jang_azinja

شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج


برچسب ها :