شنبه, 20 اردیبهشت,1404

کنگره ملی شهدای کاشان

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 04 بهمن,1403 نویسنده : صدیقه فرشته کاشان
کنگره ملی شهدای کاشان

روزهای پایانی برگزاری دومین کنگره ملی شهدای کاشان است. امروز، اجلاسیه ۳۰۹ شهید دانش‌آموز کاشان بود.

گروه گروه دانش‌آموزان از اتوبوس‌ها پیاده می‌شدند و با مربیان مدرسه‌شان به سمت مصلی می‌رفتند.

تصاویر شهدا مسیر پارکینگ تا مصلی را مزین کرده بود. از شهدای شهرمان بگیر تا شهدای ایران و جهان اسلام، شهید سنوار، شهید هنیئه، شهید نیلفروشان...

حد فاصل پارکینگ تا مصلی بیشتر از دو دقیقه نبود اما می‌شد کتاب تاریخِ شهادت، ایثار و مقاومت را با تصاویر شهدا ورق زد. به عکس شهید نصرالله که رسیدم دلم می‌خواست بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. «بهش گفتم پیروزی مبارک ای یاور رهبر ...»

دانش‌آموزان، دست از شیطنت‌های نوجوانی‌شان برنمی‌داشتند. شاد بودند و می‌خندیدند، برای هم سربند شهدایی می‌بستند. 

آهنگ‌هایی که از بلندگوها پخش می‌شد را با هم بلند بلند می‌خواندند... 

مصلی پر از دانش‌آموز شده بود. یک طرف پسرها و طرف دیگر دخترها...

بعضی از دخترها روی چادر یا مانتوشان چفیه انداخته بودند یا روسری‌هایی با طرح چفیه سر کرده بودند.

وارد مصلی که شدم، برای اینکه حال و هوای بچه‌ها را ببینم کنار صندلی‌ها ایستادم و گه گاهی قدم می‌زدم. بچه‌ها فکر می‌کردند جزو خادم‌های برنامه هستم، کاری یا سؤالی برایشان پیش می‌آمد می‌پرسیدند و من هم مشتاقانه جواب می‌دادم تا بتوانم با آن‌ها ارتباط برقرار کنم.

قهرمان شهدای دانش‌آموز، شهید سعید طوقانی بود. بیشتر کاشانی‌ها او را به ورزش پهلوانی می‌شناسند.

دانش‌آموزی که در خردسالی بازوبند قهرمانی را در ورزش زورخانه‌ای گرفت و هنگام شروع جنگ تازه نوجوان شده بود. در خاطراتش آمده که شب عملیات برای روحیه دادن به رزمنده‌ها ورزش زورخانه‌ای انجام می‌داد و وقتی شهید شد ۱۴ سال بیشتر نداشت. یکی از برنامه‌های جلسه هم اجرای ورزش باستانی زورخانه‌ای توسط نوجوانان بود. دختر پسرها با ذوق و شوق می‌دیدند. و با دست زدن و تشویق‌های کلامی «ای والله، ماشاالله، یا علی» به بچه‌های روی صحنه انرژی می‌دادند.

نوبت اجرای نمایش‌نامه شهدا رسید... 

وقتی نمایش را می‌دیدند دلشان لرزید. یواش یواش چشم‌ها خیس اشک شد و بغض‌هایشان ترکید. انگار نه انگار که چند لحظه پیش می‌خندیدند و کف می‌زدند، دل‌های پاکشان را مهمان شهدا کرده بودند...

بعضی از بچه‌ها در حیاط مصلی بودند. فرصت را غنیمت شمردم و به همین بهانه به حیاط رفتم تا باهاشان صحبت کنم. 

کوثر...

کوثر دانش‌آموز کلاس هشتم

کوثر گفت: «می‌دونی خانم، این شهیدا سن و سال ما بودند، از شهر خودمون هم هستند، وقتی مدیرمون برنامه را سر صف اعلام کرد، دلم نیامد که نیام»

- قبلا هم با شهدا آشنا بودی؟ کتاب زندگی نامه‌شون رو خوندی؟ 

- کتاب شهید سعید طوقانی رو خوندم برام جالب بود پهلوان و ورزشکار بوده منم والیبالیست هستم خیلی هم به ورزش علاقه دارم.

حدیثه... 

دانش‌آموز کلاس نهم 

حدیثه در مورد مراسم گفت: «جشن قشنگی بود نمایش و آهنگ‌های قشنگی داشت خیلی خوبه، آدم لذت می‌بره، یک خاطره شد برام...»

بهش گفتم: حالا که این‌همه لذت بردی 

دوست داری یک وقت‌هایی تو کلاس یا سر صف یک کم از شهدا بگی یا یک صفحه از کتاب شهدا رو بخونی؟ 

- آره واقعاً چه کار خوبی! 

من قبلاً یک کتاب در مورد شهید حسین فهمیده خوندم و کتابی از یک شهید اهل رشت...

باید ببینم چه کتاب‌هایی مدرسه‌مون داره؟

چند تا از بچه‌ها کنار هم جمع شده بودند. باید برمی‌گشتند مدرسه. بهشان گفتم: «مراسم تا نیم ساعت دیگه ادامه داره کجا می‌خواید برید. بمونید تا پایان مراسم!» گفتند: «آره حیف شد آهنگ آخر نیستیم»

ذوق کرده بودند که اقای سجاد محمدی می‌آید و با خودشان می‌خواندند...

- سربازات آمادن بیا ببین که پای عهدشون وایسادن

ایران کشور امام زمانه این مردم ساکن عشق آبادن

نازنین زهرا...

دانش‌آموز دهم

از حس و حالش نسبت به مراسم گفت: 

«می‌دونی من تا حالا مراسم شهدا نرفته بودم خیلی برام جالب بود مخصوصاً نمایش، احساسی شدم، گریه‌ام گرفت. چه خوبه این مراسم‌ها باشه هر سال، چون با شهیدای شهرمون آشنا می‌شیم» 

داشت صحبت می‌کرد که معلم‌شان صدایش کرد

- بدو دختر، از ماشین جا می‌مونی...

در حین رفتن گفت: «یادم باشه به مدرسه بگم کتابی که امروز معرفی شد را برای کتابخونه‌مون بگیرن»


پشت ستون ایوان مصلی چند تا دوست قدیمی کنار هم بودند؛ گویی چند سال همدیگر را ندیده بودند. به شوخی بهشان گفتم چه احوال‌پرسی گرمی دارید؟ 

گفتند مقطع ابتدایی با هم دوست بودیم و بعدش از هم جدا شدیم

 کلاس هشتمی بودند... 

وقتی فهمیدند که می‌خواهم درباره مراسم گفت‌وگو کنم؛ با هم گفتند «فرشته! فقط اون می‌تونه خوب صحبت کنه برا شهدا...»

یکی شان تیز و تند رفت داخل مصلی و در چشم‌برهم‌زدنی برگشت.

در نگاه اول می‌توانستی حدس بزنی که دختر خوش‌صحبتی است. مقنعه‌اش تا وسط سرش بود و موهایش را از کنار مقنعه بیرون داده بود... 

فرشته کلاس هشتم 

- چه قسمت مراسمو بیشتر دوست داشتی؟ 

- آهنگ‌های شهدایی خیلی خوب بود. خودم هم گاهی سر صف دکلمه و شعر برای شهدا می‌خونم.

- کتاب برای شهدا یا موضوعات دفاع مقدس خوتدی؟ 

- کتاب "من زنده‌ام" رو خوندم و خیلی دوست داشتم، در رابطه با اسارت یک دختر اهل خرمشهره که در زمان جنگ در خانه‌اش می‌ماند و روی درب خانه‌اش می‌نویسد "من زنده‌ام" عراقی‌ها هم فکر می‌کنن جاسوس هست و دستگیرش می‌کنن. بعد از چند سال آزاد می‌شه.

- چه حرفی یا پیامی برای دوستات داری؟ 

ـ می‌خوام بگم اگه شهیدان یک روزی شهید نمی‌شدن ما هیچ وقت ایران قوی نداشتیم.

دقایق پایان اجلاسیه شهدای دانش‌آموز بود. کنار درب مصلی ایستادم دانش‌آموزان در حیاط مصلی عکس‌های یادگاری می‌انداختند، مثل اینکه امروز بعضی مدیرهای مدرسه، برای آوردن گوشی همراه سخت گیری نکرده بودند. خدا بهشان خیر دهد هر چه بود خوشحال بودند که می‌توانستند خاطره کنگره شهدا را برای خودشان ثبت کنند و عکس بگیرند...

گروه گروه به سمت اتوبوس‌ها حرکت می‌کردند...

حدود چهار هزار دانش‌آموز امروز مهمان شهدا بودند. این چند ساعت چقدر روی آن‌ها تأثیر مثبت داشته را نمی‌دانم. ولی وقتی ذوق و شوقشان را می‌دیدم و حرف‌هایشان را می‌شنیدم.

به یاد پیام رهبر عزیزمان افتادم:

«با زبان هنر یاد و پیام شهیدان را بیان کنید.» 

خوب که فکر می‌کنم امروز 

هدیه، حدیثه، علی، نازنین، رضا...‌

و همه دانش‌آموزانی که باهاشون حتی در حد چند جمله‌ای هم حرف زدم، از نمایش، سرود، آهنگ، کلیپ‌های شهدایی، کتاب‌های شهدا حرف می‌زدند و ذوق داشتند.


عکاس: محمد علیپور


صدیقه فرشته

سه‌شنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان اجلاسیه دانش‌آموزی دومین کنگره ملی شهدای کاشان، مصلی بقیةالله‌الاعظم(عج)


برچسب ها :