سه شنبه, 31 تیر,1404

کودک سیر، کودک گرسنه

تاریخ ارسال : دوشنبه, 30 تیر,1404 نویسنده : مهدیه‌سادات حسینی کرمان
کودک سیر، کودک گرسنه

عکسی دیدم که پرتم کرد وسط تابستان بیست و اندی سال پیش.

روزهایی که با برادر کوچکم و بچه‌های فامیل مادری توی روستا از صبح که صبحانه می‌خوردیم تا شب دنبال هم می‌دویدیم و بازی می‌کردیم. ظهرها وسط دویدن‌هایمان، از ترس سوختن توی بازی، ناهار را نصفه و نیمه می‌خوردیم و باز می‌دویدیم توی باغ وسط درخت‌های گردو.

آفتاب که غروب می‌کرد، گله‌های گوسفند و بز یکی یکی از چراگاه برمی‌گشتند و با صدای زنگوله‌ی بزها می‌فهمیدیم که دیگر وقت بازی تمام است. همه برای شام می‌رفتیم خانه‌ی بی‌بی‌سیدفاطمه. وقت‌هایی که غذا باب میلم نبود، غر می‌زدم، خودم را از سفره عقب می‌کشیدم و زیر پرده‌ی سفید گلدوزی شده‌ی طاقچه قایم می‌شدم. مامان گاهی نازم را می‌خرید و گاهی هم که حوصله نداشت، از خاله یاد گرفته بود که بگوید: «گشنه نیستی! آدم گشنه اگه سنگ هم جلوش بذارن می‌خوره!» اولش کمی صدای اِهِن و اوهون ساختگی درمی‌آوردم و وقتی می‌دیدم اشکم در نیامده، تسلیم می‌شدم و می‌نشستم سرسفره. تازه آن زمان وقت دعواها بود! دعوا با پسرخاله سر ران مرغ و دعوا با پسردایی سر قاشق دکمه‌ای که تنها تفاوتش با قاشق‌های دیگر یک دکمه‌ی کوچک طلایی رنگ بود که زیبایی خاصی نداشت اما تک بود و رسیدن به قاشق دکمه‌ای انگار جزئی از رقابت‌های روزمان بود!

غذا را که می‌خوردیم، مکافات بعد از غذا شروع می‌شد: «لوبیا خوردم و دلم درد گرفته»، «ماست خوردم و سردیم شده»، «اینقدر خوردم حالت تهوع دارم»، «گرمی سیر ترشی سرمو درد آورده!» و... 

همین شکایت‌ها بود که توی خانه‌ی بی‌بی رسم شده بود بلافاصله بعد از جمع شدن سفره، بساط چای و نبات و زنجبیل و میخک کوبیده پهن می‌شد.

بعد از محفل چای که به تعریف کردن خاطره‌های روز و خنده می‌گذشت، سنگینی غذا هرخانواده را سمت خانه یا اتاق خودش می‌کشاند و روستا را توی سکوت و تاریکی غرق می‌کرد.

عکس، پسر بچه‌ی غزه‌ای گریانی را نشان می‌دهد که قاشق به دست از گرسنگی گریه می‌کند و انگار خاکی که توی ظرف روی پایش است هم پا به پایش گریه می‌کند.

توی غزه، بچه‌ها چطور برای مامان‌هایشان ناز می‌کنند وقتی هیچ غذایی برای بهانه گرفتن ندارند؟ چطور اقوامشان را می‌بینند و به چه بهانه‌ای می‌خندند وقتی محفل چای بعد از شام ندارند؟ شب‌ها چطور خوابشان می‌برد وقتی سنگینی غذا سرشان را سنگین نمی‌کند؟ و روزها چطور بازی می‌کنند وقتی هیچ جانی برای دویدن ندارند؟ 

چندساعت فرصت هست تا از زمانی که معده‌ی یک آدم خالی خالی می‌شود، تا زمانی که دستگاه‌های بدنش از کار می‌افتد، بشود جلوی مرگش را گرفت؟

یعنی می‌شود یک بار دیگر دنیا، لبخند از سر سیری پسربچه را ببیند؟ کاش ببیند، کاش...


مهدیه سادات حسینی

eitaa.com/razist

یک‌شنبه | ۲۹ تیر ۱۴۰۴ | #کرمان


برچسب ها :