از سر کوچه که پیچیدیم، سیاهی پرچمهای محرّم با سایههای دیوار یکی شده بود؛ انگار کوچه به ماتم نشسته بود. پرچمهای "یا حسین" و "یا ابوالفضل" سینهبهسینه دیوارها ایستاده بودند و با هر باد، نفسی از روضه در گوش کوچه میخواند.
در خانه نیمهباز بود. لابد منتظر مهمان بودند. دیوارهای خانه پیغام تسلیت و تبریک شهادت پسر خانه را میداد.
پدر ایستاده بود کنار در. عکس پسر روی اعلامیه میخندید و پدر با لبخند و صدای خشدارش گفت:
«بفرمایید داخل...»
بیتکلف، گرم، صمیمی… مثل خود خانه.
توی سالنی که حالا بیشتر حال و هوای حسینیه را داشت، نشستیم. پدر گفت: «میثم و خانمش، زندگیشون رو تو همینجا شروع کردن.… با کمترین امکانات، ولی با دل خوش. این خونه سادهست، اما تا دلت بخواد، خاطره توشه...»
نگاهم افتاد به کتابخانه ساده و پرکتاب. پدر با صدایی که هنوز تهش بغض داشت، خواند:
«یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد...»
یکباره سنگینی شعر، سنگینی حضور و سنگینی نام شهید، همه با هم یکی شدند.
فائزه سراجان
جمعه | ۲۷ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان
رستا؛ روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
ble.ir/rastaa_isfahan