چهار شنبه, 11 تیر,1404

کوچه چهارمتری

تاریخ ارسال : دوشنبه, 02 تیر,1404 نویسنده : مریم وفادار تهران
کوچه چهارمتری

از وقتی مامان اعظم دیگر در جمعمان نبود، بیش‌تر خانه‌شان می‌آمدم. دستی به خانه می‌کشیدم که حداقل خاک روی طاقچه یادشان نندازد که مامان نیست. حال الهه و بابا هم بهتر می‌شد. شیرین بازی دلوین و حضور وحید دلشان را گرم می‌کرد. 

آخرشب در آشپزخانه چرخ می‌خوردم. ظرف بلوری مامان را در کابینت راستی می‌گذاشتم و لیوان‌ها را کابینت بالایی. تند تند هر وسیله‌ای را که از صفوف منظم مکانی‌اش خارج شده بود، سرجایش برمی‌گرداندم. سرعت دو ایکس جابه‌جایی سروصدا ایجاد می‌کرد که در موقعیت عادی، قطع به یقین اعتراض به همراه داشت اما امشب نه. چند وقتی بود که گوش‌هایمان به شنیدن صدای مهیب موشک و پدافند عادت کرده بود. آدمیزاد دیگر چیست! هفت روز از جنگ نگذشته، عادت را از بقچه ذهنش بیرون آورده. مغز در همان دو روز اول که نگرانی تیم متحد اعضای داخلی بدنش را داشت از هم می‌پاشاند، از آخرین برگ برنده خودش استفاده کرد و محموله عادی‌سازی را وارد جریان خون کرد که امروز صداها برای گوش‌هایی روتین شده است که به بازی بچه‌ها در خیابان‌های باریک فلاح و ویراژ موتورها و نیسان آبی حامل تره‌بار عادت داشت. صدا محکم بود. ترس دست انداخت روی قلبم. بهش تشر زدم مگر چیزی از آن یک تکه گوشت بعد از مامان مانده آخر که دلوین صدایم کرد. "مامان! بریم خونمون؟" 

به ثانیه نرسیده تشر را بهم برگرداند که بله از تکه گوشتی که در سمت چپ قفسه سینه‌ام می‌تپید، مانده بود. باید می‌ماند. حداقل برای دلوین. 

از آشپزخانه خارج شدم و بعد از جمع و جور کردن وسایلم، اجازه مرخصی گرفتیم. در این هفت روز انقدر به همه گفته بودم مراقب خودتان باشید که ورد زبانم شده بود. 

سوار موتور وحید شدیم. جایگاه وی‌آی‌پی متعلق به دلوین بود. روی باک با ویو کاملا مشرف به خیابان و زیر صدای قربان صدقه پدر. بعدی قاعدتا باید وحید می‌نشست و بعد من. پشت بالابلندی وحید گم می‌شدم و از وَر راستم به خیابان‌ها و کوچه زل می‌زدم. اوایل برای فهمیدن حال مردم بود و حالا گزینه رصد خانم مارپلی‌ام هم بهش اضافه شده بود. 

هنوز یک کوچه را رد نکرده، خوردیم به جمعیت عریض و طویل. سر کوچه جلیلی کلی آدم ایستاده بود. وحید سرش را به چپ چرخاند و نیم‌رخش را بهم نشان داد. 

- زدن این‌جا رو؟ 

چشم انداختم. مردم زیادی ایستاده بودند. وحید سر موتور را به داخل کوچه کج کرد. مردم گله به گله سر کوچه‌های بن‌بست و باریک جلیلی ایستاده بودند. خود کوچه جلیلی چهارمتری بود و فضا نداشت. هر چه نزدیک‌تر می‌شدیم، شمار مردم زیاد‌تر می‌شد. کف کوچه برق می‌زد از خرده شیشه‌هایی که ریخته بود. یکی با زیرپیراهنی بیرون بود و نگران. یکی چادر کل گلی‌اش را انداخته بود روی سرش و بی‌قرار. 

وحید کناری ایستاد و سوییچ را چرخاند. از مردی پرسید: 

- اینجا رو زدن؟ 

مرد سر تکان داد که نه. انگار یه تکه از پهپاد بر سر مردم شهرنشین آوار شده بود و یک ساختمان دو طبقه را به خاک سیاه نشانده بود. شدت برخورد انقدر زیاد بود که شیشه‌های خانه‌های دو تا کوچه بالاتر را پوکانده بود. سر خیابان معین را بسته بودند. نیروهای امدادی و پلیس و آتش‌نشان واقعا در صحنه بودند. کمک‌رسانی دست به دست می‌شد. از قضا ۹ نفر در ساختمان دو طبقه زندگی می‌‌کردند. یک پیرمرد و پیرزن در طبقه بالا و یک خانواده هم در طبقه پایین. از آخرین وضعیت حالشان پرسیدیم که گفتند همه مجروح شدند اما حال یکی خیلی خراب است. یک پسر بسیجی. 

پسر بسیجی خانه‌اش آن‌جا بود یا نبود را نمی‌دانم اما انگار یک ترکش به سرش اصابت کرده بود و او را تا کما مشایعت. چند روزی در کما بود اما تمام تلاشش برای ماندن افاقه نکرد و قلبش دفتر کارش را مثل مغز برای همیشه بست. 

ناراحتش بودم و هستم. نارحتی‌ام از وقتی خبر رسید که کدام منطقه از موشک غافلگیر نشود بیش‌تر شد. امروز اعلام کردند که می‌خواهند منطقه ۱۸ را بزنند. همین بیخ گوشمان. بیش‌تر از خودم دل‌نگران دلوین هستم. بطری آب و بیسکوییت بالای سرش گذاشتم که اگر موج آسیب‌ها به ما رسید و نتوانستیم از طبقه چهار جان سالم ببریم، حداقل زیر آوار گرسنه نماند.


مریم وفادار

جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران


برچسب ها :