مراسم تشییع پیکر شهدای تجاوز اسراییل تمام شده بود. خواستم پیاده بروم که دیدم حالش را ندارم. نادری غربی باز بود و میشد ماشین بیاید داخل. اسنپ گرفتم. ساعت نزدیک ۱۰ صبح بود. بعد از چند دقیقه سروکله یک پراید طوسی پیدا شد. مردی با موها و محاسن سفید.
- بفرما داخل
سوار شدم. سلام و علیک گرمی کرد.
- این وقت روز اینجا چه میکنی؟
- اومدم برای پوشش خبری مراسم.
- پس باید خبرنگار باشی.
سرم را که به علامت تایید تکان دادم به فلکه مولوی رسیده بودیم. دکمه پرداخت کرایه اسنپ را زدم و وارد صفحه پرداخت شدم. فرصت کم بود و نزدیک مقصد بودم. سریع دکمه درخواست رمز دوم را فشار دادم. رمز را وارد کردم. دیدم زد موجودی کارت کافی نیست! چند بار امتحان کردم. نشد که نشد.
- شما به مقصد رسیدید. پایان سفر اسنپ.
صدای منشی تلفنی روی اسنپ از گوشی راننده آمد. با چند کارت امتحان کردم اما دو سه کارتم موجودی کافی نداشتند.
- پایان سفر نزن تا آنلاین پرداخت کنم.
- مشکلی نیست.
دست کردم توی جیب شلوارم. خبری از کیف پولم نبود. عرق سردی روی پیشانیام نشست. کیفم را هم گم کرده بودم! همه پولهایم تویش بود. حتی بقیه کارتهای بانکیام. یک لحظه حس کردم دنیا دور سرم میچرخد و روی سرم خراب شده است. راننده نگاهی با خنده به من کرد:
- پسرم نگران نباش. کرایش فقط یک صلواته. اشکال نداره. امروز نیت کرده بودم به خاطر خدا چند مسافر رو رایگان ببرم. برو به سلامت.
- حاجی اینطور نمیشه. شماره کارت بده بزنم به کارتت.
- نمیخواد. برو برس به کارت. فقط یک صلوات و یک فاتحه برای شادی روح پدر مادرم بفرست.
پیاده شدم و در ماشین را آرام بستم. در حالی که داشتم ریز لب فاتحه میدادم، فکرم پیش کیفی بود که دار و ندارم تویش بود.
مهدی ربیعی
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #خوزستان #اهواز
روایت خوزستان
ble.ir/revayatekhouzestan