هوا گرفته و سنگین بود. دانههای ریز برف آرام از آسمان فرو میریختند، نه آنقدر که خیابان را بپوشانند، اما بهاندازهای که سرما را در دل شهر بنشانند. مرد میانسال، عصایش را در دست داشت و با هر قدمی که برمیداشت، نوک آن را آرام روی سنگفرش خیابان میکوبید.
جمعیت آرام پیش میرفت. برخی شعار میدادند، برخی فقط راه میرفتند، اما در نگاه همه چیزی مشترک بود. حسی از باور، از خواستن، از امید. مرد یقهی پالتوی سنگینش را بالا کشید. باد سردی از میان خیابان گذشت و نوک انگشتانش را که درون دستکش پنهان شده بودند، گزید.
لحظهای ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. چهرههای جوان پر از شور بودند. صدای یکی از آنها را شنید که پرحرارت شعار میداد، گویی تمام وجودش را در تکتک واژهها میریخت. مرد لبخند محوی زد. روزگاری، او هم همینگونه بود—پر از انرژی، پر از صدا. حالا گامهایش آهستهتر شده بودند، صدایش آرامتر، اما چیزی درونش هنوز همان بود.
برف همچنان آرام و پراکنده میبارید. او عصایش را روی زمین فشرد، شانههایش را کمی صاف کرد و به حرکت ادامه داد. شاید دیگر با شتاب جوانها پیش نمیرفت، اما همچنان در مسیر بود، همچنان قدم میزد، همچنان باور داشت.
رقیه سالاری
دوشنبه | ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan