
روز اول کارگاه وطن پارسی تمام شده بود. بعد از نماز مغرب، توی نمازخانهی ماهور نشسته بودم و چیزهایی که شنیده بودم را با خودم مرور میکردم. گفته بودند: «قدیمها ما قصهگوهای بزرگی بودهایم و حالا آنقدر آب رفتهایم که در همین جنگ دوازدهروزه قصهای برای بچهها نداشتیم تا از ترسشان کم کند.» ما با همراهی چند تا آدم خوبِ طفلکی توی ساختمان ماهور، قصهنویسی برای بچهها را تمرین میکنیم. میگویم طفلکی، چون این آدمخوبها گیر من افتادهاند که همیشه برایشان دنبال درس و مشق جدید میگردم!
توی نمازخانه، موقع مرور حرف اساتید، یک دفعه لامپِ توی مغزم روشن شد: «آخ جان! تمرین جدید! ما باید متون کهن را هم با بچههای گروه بازخوانی کنیم!» ولی از کجا شروع کنیم؟ از کدام کتاب و کدام قصه؟ بدو بدو خودم را رساندم طبقهی پایین.
استاد میرشکاک یک گوشه بین حلقهی دوستدارانشان گیر افتاده بودند و استاد فیض هم گوشهای دیگر. من که با هیبت یک خانم چادری به حلقهی متراکم اول رسیدم، بعضیهایشان جا خوردند و بعد، همه کنار کشیدند تا من راحت استاد را ببینم؛ پیرمردی لرستانی با کلاه نمدی سیاه و سبیلهای چخماقی که با محاسن یکی شده بود و صدای خشدار. سلام کردم. جمع ساکت شده بود. زود پرسیدم: «استاد، ما که نویسندگی کودک کار میکنیم، مطالعهی متون کهن را از کجا شروع کنیم؟»
استاد با همان خش صدایشان جواب دادند: «کلیله و دمنه، سیاستنامه، مرزباننامه، تاریخ بیهقی، جامعالتواریخ، بعد تو شعر شاهنامه، آثار سنایی، آثار عطار، آثار مولانا و سعدی. تا همین مقدار به نظر من کفایت میکند.»
پرسیدم: «با همین ترتیب؟»
گفتند: «بله دیگه.»
پرسیدم: «استاد، ما الان داریم ادبیات غرب را مهندسی معکوس میکنیم و سعی میکنیم از روش غرب برای قصهنویسی استفاده کنیم. نظر شما دربارهی این تقلید و اقتباس روش چیست؟»
گفتند: «از نظر من ادبیات کودک باید اینطور باشه: اصل متن و سادهشدهی متن. یک تکه از سعدی را شما بیاورید، بعد سادهشدهاش روبروش نوشته شود. آدمهای قدیم که چیزی سرشان میشده، یک راست سعدی و حافظ میخوندن. ما متناقضیم. از یک طرف میخواهیم کودکی تربیت کنیم که به سوئد بخورد، از یک طرف میخواهیم اسرائیل را نابود کند… ما کودک شرقی را خیلی کوتوله دیدیم. فکر کردیم که عالم کودک، عالم سادگی است.»
خانم دیگری که کنار استاد ایستاده بود، پرسید: «کودک شرقی چه ویژگیای داره؟» صحبتها و سرپا ایستادنمان داشت طولانی میشد. یکی از مسئولین پیشنهاد کرد: «خوبه برای ادامه صحبت بریم بالا که استادم خسته نشن.»
بالایی که میگفتند، طبقۀ چهارم ساختمان ماهور بود. بام طبقۀ سوم شده بود حیاط ساختمان طبقهی چهارم. گوشهای از این حیاط اتاقکی شیشهای بود با پشتیها و تشکچههای ترمه دورتادورش. من و آن خانم که رسیدیم، استاد رو به روی در، روی یکی از تشکچهها نشسته بودند، یک زانویشان را خم کرده بودند تا تکیهگاه آرنج باشد و سیگار دود میکردند.
کمکم استاد فیض و چند نفر دیگر هم آمدند. حالا دورتادور اتاقک، آدم نشسته بود و استاد میرشکاک و استاد فیض سیگار چاق میکردند و همه به صحبتهایشان دربارهی ادبیات و کودک و ایرادهای نظام آموزش و پرورش و… گوش میدادند. کودکی که از نظر استاد، اندیشه و دین و زبان و فرهنگش با کودک غرب متفاوت است.
حس میکردم تونل زمان مرا کشیده توی خودش و وسط یکی از گعدههای ادبی قدما پرتم کرده بیرون! مخصوصاً که کمکم دود داشت اتاق را پر میکرد و چیزی نمانده بود که برای دیدن همدیگر مجبور باشیم ابرهای دودی را کنار بزنیم. استاد فیض نگذاشتند کار به آنجاها بکشد و برای کمک به هوای اتاق، با سیگارشان به فضای باز پناه بردند. استاد میرشکاک هم بعد از سیگار و میوه و تمام شدن صحبتمان، حالا میخواستند بروند سراغ نمازشان. هنوز سوالم را از استاد فیض نپرسیده بودم. با سوالم رفتم سراغشان. راحت وقت گذاشتند و همصحبت من و یکی دو نفر دیگر شدند. گفتند: «ما این روزها شعر کودک نداریم، شعر کودکانه داریم. بزرگترها همون دغدغهها و مسائل خودشون را به زبان ساده و کودکانه برای بچهها مینویسن، در حالی که باید کودک شد و از نگاه او دنیا را دید…»
کولهبارم از صحبتها و زاویهی نگاه دو سه نفر از بزرگان ادبیات پر شده بود. باید دوباره گوشهای مینشستم و فکر میکردم و برای خودم از بین صحبتها ایده برمیداشتم. بعضی از حرفها را هم گوشهی ذهن جاگیر میکردم تا سالهای آینده به آنها برگردم و دربارهشان به نظر قطعی برسم. خودم را از تونل زمان و طبقهی چهارم ماهور بیرون کشیدم. همسرم پایین ساختمان منتظر بود تا مرا به زمان و مکان واقعی زندگی برگرداند!
فروغالسادات سیدی
پنجشنبه | ۶ آذر ۱۴۰۴ | مرکزی اراک
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
@Rasam_markazi