حوالی ظهر بود که رسیدم محل کارم؛ بازارچه هفتگی.
به خاطر حوادث و ترورهای صبح دل و دماغی نداشتم که بخواهم بساط کنم...
فضای بازار هم متاثر از اتفاقات صبح بود...
همه با هم حرف میزدند... هرکس چیزی میگفت...برایم جالب بود، کسانی که قرابتی با نظام هم نداشتند ناراحت اتفاقات صبح بودند و دوست داشتند که ایران حتما انتقام بگیرد...
هر از چندگاهی که کار میکردم اخبار ناراحت کنندهتر میشد...
مورد اصابت قرار گرفتن شهرهای تبریز و قم و...
بیشتر ناامیدم میکرد... حس میکردم جلوی چشمانم کسی را که دوست دارم کتک میزنند و من تماشاگرم...
آخر شب بود که خبرهای امیدوار کننده به گوش رسید...
پدافند وارد رینگ دفاع از کشور شد...
انگار یک جان تازه به من و همکارانم داده بودند...
اولین لبخند روی لبهایمان نشست، وقتی شنیدیم که پدافند یک جنگنده را مورد اصابت قرار داده...
اجناس بساط را جمع کردم که به سمت منزل بروم...
صدای همهمه کل فضای بازار را اشغال کرده بود...
ناگهان همهمه تبدیل به تشویق و صدای تکبیر شد...
الله اکبر...
آسمان شیراز مزین شده بود به پرواز موشکهای انتقام...
ذوق و خوشحالی جمعی کل فضای بازار را دربر گرفته بود...
خیلی ذوق و هیجان داشت...
شبیه گلهای دقیقه نود...
حامد کهنمهر
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز