در کوچههای ضاحیه قدم نزدهام تا به حال اما گوشه گوشهاش تو را میبینم. حس آشنایی دیرینه دارم با تخته سنگهای باقی مانده از ساختمانهایش، حس همزاد پنداری با خاکهای سرند نشدهاش بعد تخریب، حس تنیدگی با هوای حوالی شاخ و برگهای درختان نیم سوختهاش. تو، حلقه وصل این سنخیتی، تو مرا به لبنان و لبنان را به من پیوند زدی. گوشه گوشه ساختمانهای مسکونی در هم کوبیدهاش، کوبیدن مشت مقاومت بر پوزه منحوس اسراییل بدست شما را میبینم؛ در ظاهر ضاحیه را کوبیدند اما بعد تو دانستند که این سیلی بر آنها بسیار عمیقتر از این گودال نقش بست و آنها را فرو برد. تو نیستی و باورش برایم سخت است که جهان و هرآنچه در آن است، لبنان را و مقاومت را بی تو تصور کنم. من که هیچ، جهان من هم هیچ است؛ تویی که نبودنت بودن را معنا کرد؛ جای پر شماست که همچون سرباز وطن، حاج قاسم ما، نبودنت، بودنها را به سرخرنگترین رنگها، سیلی ناگهانی نبودن بر گونه مست روحمان زد. آنچنان که هنوز داغ است و میسوزد؛ اما هنوز در ناباوری محض در انتظار برخواستنت از گودال ضاحیه ایم.
سید، جان مادرت زهرا برخیز! دوباره و کوبنده سر بده: «قطعا! سنتصر.» این ندای درون ماست تا امروز، بعد شنیدن خبر اصابت بمب سنگرشکن و حفر گودال بشدت عمیق ضاحیه!
سمیه رضایی
eitaa.com/Namazeavalevaght
جمعه | ۳ اسفند ۱۴۰۳ | #فارس #مرودشت