چهار شنبه, 11 تیر,1404

یخ دلم آب شد

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 29 خرداد,1404 نویسنده : خاطره کشکولی شیراز
یخ دلم آب شد

واتساپ بعد از دوبار فیلتر شدن دیگر جذابیت روزهایی که تازه گوشی اندروید خریده بودم را ندارد. به‌خصوص که حس اینکه چیزی یا کسی با دوتا که نه چند چشم پای چت و عکس و فیلم‌هایت نشسته. بعد از شهادت شهید هنیه توی قلب ایران که گفتند از طریق واتساپ رد گیری شده بود، کلا از چشمم افتاد و با وجود فیلتر شکن سمتش نمی‌رفتم. تا اینکه برای گرفتن عکس زمان جنگ از سوژه‌های کتاب کلیمیان دفاع مقدس مجبور به نصب مجدد شدم. چون با هرکدام تماس گرفتم همان عکس سه در چهار را هم می‌خواستند در واتساپ بفرستند؛ که چیزی هم عایدم نشد و فقط مجدد من کشانده شدم پای جاسوس چند چشم. به قول پدرم که هروقت ما را گوشی به دست می‌بیند می‌گوید 

- دجال همین گوشیاس، ایقد سرگرمش نباشین.


حادثه پیجرهای لبنان و انفجارها هم باعث شد هفته‌ای یکبار هم سراغش نروم. این دو روز با حمله اسرائیل با اینکه اخطار به عدم استفاده می‌دهند بخاطر دیدن وضعیت چند کلیمی مخاطبم هر چند ساعت یکبار از ساعات اولیه واتساپ را چک می‌کردم. با آمدن خبر شهادت سردارها، دانشمندان، مردم و طفل‌های بی‌گناه، شده بودم عین دوسال قبل که طوفان الاقصی شروع شد و با پایان نوشتن کتاب کلیمیان دفاع مقدس در شیراز متقارن بود. با دیدن کودکان غزه دل و دماغ نوشتن نداشتم ان هم راجع به کلیمی‌ها. هرچه با خودم می‌گفتم: «خاطره! اینا ایرانین مگه یادت نیس رفتی خونه‌هاشون، محل کارشون چقد مهربون و صمیمی بودن.»

بازصحنه های غزه را می‌دیدم و می‌گفتم: «به آقای عظیمی زنگ می‌زنم می‌گم از من نخواید بنویسم و پروژه تمام.»

دور میز کارم می‌چرخیدم، چند خط مصاحبه‌هایشان را می‌خواندم و می‌گفتم: «نگا اینجا چی نوشته، دکتر کُهِن با وجود محاصره آبادان تا آخر جنگ تو پتروشیمی آبادان موند.»

دلم راضی نمی‌شد، روزهای سخت بعد از زایمان دومم و افسردگی بعدش هم حالم را بدتر کرده بود.

کارم مانده بود و باز می‌رفتم سراغ مصاحبه‌ها، وقتی اعتماد سرهنگ آبشناسان به یکی از سوژها را دیدم برای پیگیری بیماری یک پادگان یا اعتماد فرمانده پادگانی به دکتر دامپزشک یهودی برای سم‌‌پاشی مناطق کردستان را دیدم؛ چون متوجه شده بودند برخی کردها که می‌آیند سم‌پاشی بعثی ها هم آنجا را زیر بمباران می‌گیرند. به خودم نهیب زدم 

- بیا خانم، اون موقع، تو اون شرایط جلوگیری کرده از جاسوسی، اینا فرق دارن با صهیونیستا.


دیوانه شده بودم. میرفتم جلوی آینه و خیره می‌شدم به عمق چشمانم و می‌گفتم: «خودتو گول نزن،یهودی، یهودیه. ایرانی و اسرائیلی نداره. زنگ بزن بگو نمی‌نویسم.»

وقتی داشتم مصاحبه‌ها را که هرکدام یک گوشه میز رها کرده بودم جمع می‌کردم که زنگ بزنم؛ به مصاحبه پسر دکتر قیام رسیدم. نتوانستم از دکتر به دلایلی در کتاب چیزی بنویسم اما وقتی نامش را بالای کاغذهای مصاحبه دیدم یادم به روز مصاحبه با پسرش افتاد. اوج اغتشاشات بود. وقتی حرفمان رفت سر رهبری و نظرش راجع به رهبر. نگفت، آیت‌الله، نگفت خامنه‌ای،

گفت: «آقا. خیلی دلم می‌خواد آقا رو ببینم یه بارم نامه دادم جواب نگرفتم.»

با امدن اسم آقا توی مصاحبه یخ‌های دور ذهن و دلم آب شد و شروع به نوشتن کردم.

این دوروز هم حس آن روزها را داشتم. هیچ‌کدام از مخاطبین کلییمیم یک وضعیت نگذاشتند. تا اینکه در وضعیت رئیس انجمن کلیمیان شیراز نامه حاخام دکتر حمامی لاله‌زار را دیدم. با آمدن هر جمله و کلمه و آوردن اسم رهبری و آقا باز یخ دلم آب شد و دستم رفت به نوشتن از کلیمی‌هایی که ایرانی‌اند و عین بقیه مذاهب رسمی کشور دلشان از رفتن عزیزان‌مان سوخت و نفرتشان نسبت به صهیونیست‌ها چند برابر شد.


خاطره کشکولی

ble.ir/khak04

یک‌شنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز


برچسب ها :