شنبه, 20 اردیبهشت,1404

یلدا بدون فیلتر

تاریخ ارسال : شنبه, 01 دی,1403 نویسنده : خاطره کشکولی
یلدا بدون فیلتر

تاس را طوری بالا می‌انداخت تا بتواند یک شش بگیرد و وارد بازی شود. صدای هم بازی‌هایش را درآورده بود. داداش بزرگم گفت: «خو عامو دُرس بنداز، هرچی بلندتر پرت کنی بدتره، به جایی نمی‌رسی.» عاقبت توی دور دوم شش آورد و وارد بازی شد. سید و داماد بزرگ با یک یاعلی بعد از ورودش گفتند: آماده جر زدن‌هات هستیم.

داماد وسطی آدم خوب و طنازی است، اما بازی وقتی او باشد چاشنی شیطنت و جر زدن هم قطعاً دارد. هنوز چهارتا خانه جلو نرفته بود که شروع کرد. سید طاها هم وسط بازیشان تاس را با یک حرکت سریع برمی‌داشت و می‌انداخت توی دهانش. تاس را به زور از دهانش بیرون کشیدم و زیر شکمش را گرفتم و از بینشان بلند شدم. نگاه کردن به بازیشان اعصاب می‌خواست. ته سالن هم بابا برعکس همه که لباس پلو‌خوری برشان بود، با پیژامه و یک کلاه بافتنی که تا نصفه روی سرش کشیده بود محو گوشیش بود. صاحب‌‌خانه خودش گوشی را تحویل نداده بود و وارد مجلس شده بود. هروقتم می‌گفتیم: بابا برو بازی یه حرکتی چیزی، از زیر عینک نگاه می‌کرد و می‌گفت: «حواسم بهتون هست.» خدا حلال کند فقط چند دقیقه کوتاه رفت وسط بازی نوه‌هایش که داشتند بازی کی بود کی بود من نبودم بازی می‌کردند، و جای یکی از بچه‌ها با جای نوشابه زد تو سر نوه بزرگش، که نتوانست حدس بزند این ضربه سنگین از طرف آقاجون است. خانه بزرگ و قدیمی خوبیش به همین است که می‌شود وسط سالن گل کوچیک هم بازی کرد و طبقه پایین برای یک دویدن بچه نیاید گیر بدهد. ده‌تا نوه پدرم هر وقت می‌روند خانه آقاجان یک دل سیر بازی می‌کنند و خلاص می‌شوند از آپارتمان‌نشینی و ترس از آمدن همسایه برای سر و صدا. مجدد نشست و گوشی را نگاه کرد. سید طاها زیر بغلم دست و پا می‌زد را زمین گذاشتم. کنار بابا نشستم

- خدایی تو این سروصدا چیزی متوجه می‌شی

- آره، اما کمه

صدای گوشی کم نبود و من هم ضعیف می‌شنیدم.

گوشی را ازش گرفتم و گفتم: چی کمه؟

- بچه‌هاتون، شیعه باید بچه زیاد داشته باشه

دل خجسته بابا تا ما را می‌بیند می‌گوید خدا بچه‌هاتون رو زیاد کنه.

وقتی هم می‌گوییم چهارسال دیگه اعصاب دوتاشان را نداری

خیلی محکم جواب می‌دهد

- شما نسل انقلابی بیارید بذار من برم آسایشگاه.

همیشه هم با اگر نیارید از ارث محرومید به سکوت دعوت می‌شویم.

این‌بار سید طاها بهانه جا نوشابه بچه‌ها را گرفته بود و بچه‌ها با خاله‌خاله گفتن، مرا وادار کردند مجدد بچه را زیر بغل بزنم و با دست و پای آویزان از جمعشان بروم. خانم‌ها توی قسمت ال پذیرایی نشسته بودند. خواهر بزرگ هم عین همیشه سکان به دست حرف می‌زد. روی مبل جا نبود، کنار بخاری که انگار توی پویش دو درجه کمتر شرکت کرده باشد، کنار گرمای بی‌حالش نشستم. سید طاها در یک چشم به هم زدن رفت و بین شلوغی نفهمیدم توی کدام اتاق سر درمی‌آورد.

فکر می‌کردم بحثشان بر سر عروسی هفته آینده و کی چه بپوشد است. اما طبق معمول خانم‌های خانواده کشکولی، بحث داغ سیاسی داشتند.

خواهر بزرگم می‌گفت: اَی ای بشار مونده بود و توکشورش می‌کشتنش، یه شین به سفره شهدای مقاومت اضاف می‌شد.

مادرم تخمه کدو را گذاشت بین دندان‌های مصنوعیش و ادامه داد

- این بشار اسد، زمان حاج قاسم نبود، از همه طرف پشتش خالی بود. ترسید.

عروس خانواده هم نچ‌نچ کنان گفت: اینا به کنار می‌خواستم برا تولد حلما النگو بخرم. مگه می‌شه بری سراغ طلا دیگه.

خم شدم و از ظرف کنار سبد میوه یک میده (شیرینی با طبع گرم که از شیره انگور، ارده، مغزها و ادویه‌های مخصوص درست می‌شود) برداشتم و گاز زدم. هنر دست لرها است و پدر من هرسه دختر را به لر داده و همیشه از این سوغات‌ها توی خانه‌اش هست. خواهر وسطی یک سیب قرمز برداشت، از لحظه برداشتن نگاهم به سیب بود. بدم نمی‌آمد یک قاچ بخورم. متوجه شد و سیب را به طرفم تعارف کرد. یک لحظه پشیمان شدم و تا سیب را کف دستم گذاشت هماهنگ من هم دستم را کشیدم. سیب روی زمین پرت شد.

خواهرم اخم کرد و صدایش را کمی بالا برد

- نمیخوای، چرا پرتش می‌کنی، تو نویسنده این مملکتی. چه رفتار زشتیه.

من هم که قصدی نداشتم، گفتم: عمدی نبود یه لحظه منصرف شدم از دستم افتاد...

از لحظه آمدنش ساکت بود و توی خودش. کنارش نشستم و سیب را از زمین برداشتم گذاشتم توی دستش.

- بخدا عمدی نبود، بی‌احترامی نکردم.

نفس بلندی کشید.

- چند روزه هرچی از دستم میوفته یا بچه‌ها چیزی پرت می‌کنن بهم می‌ریزم. دلم برا اون دوتا جوون که با چه ذوفی هدیه بهش دادن سوخت.

تازه دوزاریم افتاده بود. حق داشت، مدت‌ها بود دل ما سوخته بود.

سکوت سالن با آمدن برادر ته تغاری شکست.

‌- میگما فیلترشکنم باز نمی‌شه، ول کنید این بحث اقتصادی، سیاسیتون رو. یکیتون فیلترشکن جون‌دار برام شیر کنه.»

بابا هم که از گوشه سالن همه را زیر نظر داشت به سمتمان آمد و گفت: هرکی فکر خویشه، کوسه به فکر ریشه. ما تو فکر چی هستیم، آقا تو فکر چی. چشم می‌گیم معظل مهم مملکت رو رفع کنن برات اذیت نشی.


صدای جیغ بچه‌ها و خنده ما توی هم گم شد.


خاطره کشکولی

شنبه | ۱ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز

 

برچسب ها :