رنگش زرد شده و حالت تهوع دارد. خواب بودیم؛ از صدای انفجار یکهو یک متر از خواب پرید و زد زیر گریه. ساعت ۲:۳۰ بامداد است.
قلب خودم توی سینهام بیقرار است و جایش تنگ.
بغلش میکنم:
- چیزی نیست مامان، همون پدافندان که دیشب نشونت دادم، دارن موشکا رو خنثی میکنن، توی هوا میزننشون
دیشب در بیابان روبروی خانه بابا ایستاده بودیم و دانه به دانه نورهایی که در آسمان تاریک شب، پرنورتر میشد و صدای مهیبی داشت را نگاه میکردیم.
سرش را به سینهام فشار داده بودم و گفته بودم: «میبینی مامان چقدر ما قوی هستیم، نمیذاریم یه دونه از این موشکا بخوره زمین»
اما حالا که رنگش زرد شده، به تعصی از حرف دیشب دخترخالهاش میگوید: «کاش حرف آمریکا رو گوش داده بودیم، یه چشم بود دیگه!!»
به زور آب دهان خشکیدهام را جمع میکنم.
- مامان آمریکا که دوست ما نیست، اون دوست نداره ما قوی باشیم، تا راحت بتونه بهمون زور بگه، تو دوست داری به یه زورگو بگی چشم؟ مثل اون روز که اون پسره نذاشته بود تو حیاط بازی کنین، تو و فاطمه جلوش وایسادین و از حقتون دفاع کردین؟ چرا اون موقع نگفتی چشم و بیای بالا.
توی فکر رفته.
- نترس مامان، من کنارتم، هممون پیش همیم.
بعد هم عکسی را که یک شیر با بدنی پوشیده به پرچمان، پرچم اسرائیل را زیر دست و پایش له کرده را نشانش میدهم.
صداها دوباره زیاد میشود، خودش را در بغلم جا میدهد و دستم را محکم فشار میدهد.
- من جنگ رو دوست ندارم، هیچ وقت فکر نمیکردم تو جنگ باشم.
- منم، دوست ندارم عزیزدلم.
بیدار است تا وقتی صدای جیک جیک گنجشکها خیالش را راحت میکند و در بغلم میخوابد.
نسترن صمیمی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان