یکشنبه, 16 آذر,1404

یک خانه و دو حجله

تاریخ ارسال : یکشنبه, 16 آذر,1404 نویسنده : گوهر جعفری اصفهان
یک خانه و دو حجله

نذر هر سال‌مان بود؛ روز عاشورا حلیم می‌پختیم. دو روز به محرم مانده بود که آقای حیدری گفت:

«می‌روم تا گندم برای حلیم بخرم.»

چند ساعت بعد یکی از دوستان آقای حیدری آمد و گفت: «حاج‌آقا به من گفته‌اند که گندم بخرم.»

گفتم: «مگر خودش برای خرید گندم نرفته است؟»

گفت: «نه، حاجی رفت جنوب.»

آن موقع پسرم شش‌ماهه می‌شد که رفته بود جبهه و مجروح شده بود. دکتر نوشته بود تا دو سال نباید برود، اما پنج روز بیشتر در مرخصی نماند و با دستِ بسته رفت. خیالم کمی راحت بود. پیش خودم می‌گفتم شوهرم مربی است و شهید نمی‌شود و پسرم را هم به‌خاطر دستش لابد خیلی جلو نمی‌فرستند.

شام غریبان خواب دیدم یکی آمد به خانه ما و یک بغل پول برداشت و رفت و من هم به دنبال او. هرچه تلاش کردم نشد بگیرمش و برگشتم به سمت خانه. به نزدیکی‌های خانه که رسیدم دیدم دو طرف خانه مخمل سبز و قرمز پهن کرده‌اند. خانمی سیاه‌پوش در عالم خواب به من گفت که «این مخمل‌ها را کشیده‌اند که پای شما در گل گیر نکند.»

به خانه که رسیدم دیدم خانه چراغانی است. در خواب خدا را شکر کردم که پسرم و شوهرم برگشتند. محرم سال ۶۱ بود. از خواب بیدار شدم. چه شبی بود آن شب. پیش خودم گفتم: «حتماً یکی از آنها شهید شده است.»

صبح به یکی از همسایه‌ها گفتم: «می‌شود من را به امامزاده نرمی ببری؟» مدت زمان زیادی آن‌جا ماندم و نماز خواندم. با خودم می‌گفتم: نکند پسرم شهید شود. بعد می‌گفتم: نکند شوهرم شهید شود و دوباره...!

از امامزاده نرمی که برگشتم دیدم دختر جاری‌ام مقنعه‌ی مشکی به سر کرده است. گفتم: «وای، آقای حیدری شهید شده.»

برادر شوهرم آمد و گفت: «می‌خواهم بروم و قند و شکر برایتان بگیرم؛ احتیاج پیدا می‌کنید.»

دلم بیشتر فرو ریخت. نمی‌توانستم با خودم کنار بیایم. مدام به خودم دلداری می‌دادم و می‌گفتم: «نه، خدا هر دو در را که با هم نمی‌بندد.»

رفت‌وآمد به خانه‌ ما زیاد شده بود. گفتم: «اگر آقای حیدری شهید شده است به من بگویید.»

بی‌قراری آن روزها خودش را خوب نشان می‌داد؛ بین کلمه‌هایی که بر زبان می‌آوردم چند نفر از اطرافیان می‌دانستند که پسرم هم شهید شده است، عده‌ای هم نمی‌دانستند.

بالاخره از طرف سپاه به من خبر شهادت شوهرم را دادند. فقط از آنها خواستم مراسم خاکسپاری شوهرم را عقب بیندازند تا پسرم بیاید و پدرش را ببیند.

دخترم فاطمه آن موقع ساکن بندرعباس بود. به او هم خبر دادیم که بیاید، اما نگفتیم چه شده است. باید محکم می‌ماندم، در حالی که داشتم منفجر می‌شدم؛ این خواسته‌ی همیشگی همسرم و پسرم بود!

قرار شد به دیدن آقای حیدری بروم. تا چشم‌هایم کار می‌کرد تابوت بود که روی هم گذاشته بودند. تابوت را که باز کردند، چشمم به صورت آقای حیدری افتاد. دلم فرو ریخت. اشک‌هایم را پاک کردم و صورتم را به صورتش گذاشتم و دیگر چیزی یادم نمی‌آید.

از بیمارستان آمدیم خانه. عده‌ای می‌گفتند بگوییم یا نگوییم...

گفتم: «راستش را بگویید که چه شده است.»

گفتند: «پسرت هم شهید شده است.»

تحملش خیلی سخت بود. پاهایم دیگر نایی برای ایستادن نداشت. پسرم را در مسجد دیدم و به او گفتم: «مبارک حجله‌ات باشد پسرم.» می‌خواستم دامادش کنم.

روز تشییع پدر و پسر، انگار اصفهان لرزید. محرم سال ۶۱. دم کوچه دو تا تفت زده بودند. تاج گل درست کرده بودند؛ یکی برای پدر و یکی برای پسر. چه عاشورایی بود. هر دو در عملیات محرم با هم شهید شدند و در یک روز هم تشییع شدند. پسرم موقع شهادت فقط ۱۹ سال داشت.

گوهر جعفری

همسر شهید محمدعلی حیدری‌نبی و مادر شهید اسماعیل حیدری‌نبی


دانلود فایل یک خانه و دو حجله


برچسب ها :