چهار شنبه, 11 تیر,1404

یک خواب، یک زیارت

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 17 اردیبهشت,1404 نویسنده : زهرا سالاری کلاله
یک خواب، یک زیارت

وقتی به گلزار شهدای گمنام گالیکش رسیدم، اولین چهره‌ای که توجهم را جلب کرد، خانم کریمی بود. با همان لبخند همیشگی و شور خاصش، صدایم زد و گفت:

«بیا، یه سوژه‌ی ناب برات دارم!»


با دست به زنی اشاره کرد که آرام، بی‌صدا کمی دورتر از مزارها ایستاده بود؛ چادری ساده به سر داشت و نگاهی آرام و متین. ادامه داد:

«این خانم از ایرانشهر اومده. معلمه، اهل سنته و بلوچ.»


متعجب نگاهش کردم. گفت:

«دو سه روز پیش بهش زنگ زدم و گفتم قراره پرچم امام رضا بیاد گالیکش. گفت که چند شب پیش، خواب دیده با لباس سفید داره یه پرچم سبز رو زیارت می‌کنه!»


 گفتم: «چه جالب! کاش خودش برام تعریف می‌کرد.»


لبخند زد و گفت: «صبر کن، صداش می‌کنم.»

زن جلو آمد. با لبخندی مهربان، خیلی راحت و بی‌تکلف شروع به روایت کرد:

«پریروز خواب دیدم توی یه جایی هستم که یه پرچم سبز آوردن. داخل یه جعبه‌ی چوبی گذاشته بودنش، انگار گرد و خاک گرفته بود. اصلاً از چیزی خبر نداشتم، ولی تو خواب حس عجیبی داشتم… رفتم جلو، گردهای پرچم رو برداشتم و به صورتم مالیدم.»


لحظه‌ای مکث کرد، بعد ادامه داد:

«اونجا همه بودن... مولوی‌ها، طلبه‌ها، مردم. یه حال و هوای دیگه داشت، انگار زمین و زمان بوی نور می‌داد. وقتی بیدار شدم، حالم خیلی خوب بود، یه جور سبک شدن...»


نفس عمیقی کشید و گفت:

«تا اینکه دیروز خانم کریمی زنگ زد و گفت پرچم امروز میاد گلزار شهدا. منم خودم رو رسوندم... اومدم تا پرچم رضا جان رو با دل خودم زیارت کنم.»


زهرا سالاری

جمعه | ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #گلستان #کلاله

روایت گلستان

eitaa.com/revait_golestan


برچسب ها :