
سجیل
نگاهم قفل میشود روی دستهای گره خوردهشان. دست در دست هم، کودک و مادری جوان جلویم ایستادهاند. ته دلم میلرزد. چیزی هولم میدهد میان جمعیت. انگار چشمهایم از دور ایستادن خسته شده باشد.
مشاهده »
چادر خونی
همقدم شدم با خانم میانسال چادری که محکم رویش را گرفته و گردی کوچکی از صورتش را گذاشته بود معلوم شود. پای چپش درد میکرد و دیرتر از من پایش را جلو میبرد...
مشاهده »
به دنبال نشانه
دنبالِ گمشدهام میگشتم. همان پدری که دستِ نوازشگرش را بر سرِ یتیمیام بکشد. میخواستم دامنِ لباسِ عربیاش را بگیرم تا دیگر رها نشوم...
مشاهده »
اردوی جهادی دانشگاه
همه خسته بودند و تنها چیزی که میچسبید، نوشابه خنک در کنار عدس پلو بود. ناهار آماده بود، در زدند و نوشابهها را تحویل دادند. به سمت آشپزخانه رفتم تا خبر ناهار را بگیرم، که دیدم عوامل دور تا دور چیزی ایستاده و صحبت میکنند.
مشاهده »
شیخ عبدالمنعم
یک بار هم نصفه شب موشک از یک پنجره وارد شده بود و از یک پنجره دیگر بیرون رفته بود و داخل خانه منفجر نشده بود. بارها سعی کردند شیخ رو تطمیع کنند.
مشاهده »
زد به خال
منطقاش را نفهمیدم. تعقیب وگریز اشرار کجا! بردن چند نویسنده و عکاس به تجمع مردمی برای حمایت از مردم غزه کجا!درست مثل بوتههای جوانه زده لب جاده، حاج قاسم توی ذهنم سبز شد.
مشاهده »