دوشنبه, 08 دی,1404
جستجوی پیشرفته
یکشنبه, 16 آذر,1404

از مسیر اشتباهی تا دعوت2

به رسم ادب اول به زیارت رفتم و بعد، به دنبال نشانگرها مسیر معراج شهدا را پیدا کردم. جلویِ در لحظه‌ای ایستادم و بعد دستگیره را رو به پایین کشیدم. روی جایگاه، تابوتِ شهید قرار داشت و نوارهای سرخ و سبز آویزان از سقف، تکان‌تکان می‌خورد. با هر قدم، خستگی‌ها، غصه‌ها و دل‌مشغولی‌هایم دود می‌شد.

مشاهده »
یکشنبه, 16 آذر,1404

نسل Z زیر چادر مادر

شروع مراسم اما رنگ دیگری داشت؛ تابوت «شهید گمنام» یا بهتر بگویم «شهید خوش‌نام» با پرچم سه‌رنگ ایران، بر دوش نوجوانانی که هنوز پایشان به شانزده سال نرسیده بود، آرام‌آرام در محیط مدرسه طواف داده می‌شد. قدم‌هایشان لرزش نداشت، دل‌هایشان اما می‌لرزید. نسل Z، همان نسلی که گفته می‌شود با دردهای تاریخ غریبه است، در زیر چادر مادرانهٔ حضرت زهرا(س) مراسمی برپا کرده بود که تحسین نگاه‌های والدین را می‌ربود.

مشاهده »
یکشنبه, 16 آذر,1404

تولد

چندتایی از رفقای علیرضا، همجوار قطعه‌ی شهدای دهه کرامت، ایستگاه صلواتی زده بودند، اما هرچه قرار بود بدهند هنوز آماده نبود. جلوتر، بابای علیرضا ایستاده بود به پیشواز و خوش‌آمد می‌گفت به همه، به ما هم گفت. می‌دانستم تازه از کربلا برگشته‌اند؛ پس روبوسی و زیارت قبولی و …

مشاهده »
شنبه, 15 آذر,1404

نقطهٔ تسلا

از مزار شهدای دفاع مقدس راهی شهدای دفاع حرم و جنگ دوازده‌روزه شدم. خودم را به مزار آن‌ها رساندم و همچنان خلوت بودن مزار آزارم می‌داد. تعدادی کارگر مشغول تعمیر مزار بودند و من تحفهٔ ناقابل خویش را به آن‌ها تعارف کردم. اما همچنان با خودم می‌گفتم: «یعنی شب شهادت حضرت زهرا اینجا شهدا زائر ندارند؟!» این را می‌گفتم و گویا روضه‌ای مجسم برایم تداعی می‌شد.

مشاهده »
پنجشنبه, 13 آذر,1404

تور روایت‌گری5

گفتم: «چه خوب! خانواده‌هاشان سرشناس و تحصیل کرده بودند؟!» آقای مشکور همزمان که کشیده و محکم «بله! بله!» می‌گفت به سنگ قبر شهید نبوی، شهید عباسی، شهید سبطی، شهیده پروانه و بقیه شهدای پنجم آذر اشاره می‌کرد و قاطعانه می‌گفت: «این‌ها تنهاخور نبودند ابدا! سرشان درد می‌کرد برای کمک به مردم و نیازمندها! آقازاده بودند به معنای واقعی!»

مشاهده »
پنجشنبه, 13 آذر,1404

تور روایت‌گری4

ضبط گوشی‌م را پلی کردم. توی دلم بهش احسنت گفتم. آخر، کارش زینب‌گونه بود. توی صورت گندم‌گونش، عشق خواهر و برادری موج می‌زد. قاب عکس برادر با یک شاخه گل مریم را توی آغوشش گرفته بود. از لحظه‌های آخر عمر شهید می‌گفت: «داداشم دانشجوی معلم بود، سپاه دانش بود. مبارز بود. قبل از پنجم آذر هم فعالیت‌های انقلابی داشت. آن روز توی درگیری‌ها یک آجر برداشت و کوبید زمین. آجرها تکه‌تکه شد. وقتی دید مأمورها به مردم بی‌سلاح حمله می‌کنند با این تکه آجرها از مردم دفاع می‌کرد. تا اینکه یکی سمتش تیراندازی کرد. تیر از فک و پشت‌سرش زد بیرون. درجا به زمین افتاد. توی اون هول‌هوله نه آمبولانس! نه کسی! به دادش نرسیده بود. با همان حال نیمه‌جان، خودش را رو به قبله کشاند و اشهد گفت.» پرسیدم:«شما مگر بودید آنجا؟!» جواب داد:«نه! من نبودم. یک پیرزن بیرونِ امامزاده بود. نان دستفروشی می‌کرد. اینها را از او شنیده بودم.» (و این خود، گواه دیگری بود بر زنجیره نقل سینه‌به‌سینه تاریخ شفاهی.)

مشاهده »