
سردخانه
مردی میانسال جلو رفت و بطری آب معدنی را باز کرد و مقداری آب روی صورت جوان پاشید. صدای جیغ زنی از پشت بیمارستان بلند شد همانجا که همیشه از اسمش میترسیدم: سردخانه!
مشاهده »
بیمارستان امام رضا (ع)
گفت: «غم اینا یه طرف ماجراست غم پدر و مادرایی که از کرمانشاه، تهران و رشت زنگ میزنن یه طرف!» گفتم: «مگه هنوز کسی هم مفقوده!»
مشاهده »
قیامت بود...
توی سالن منتظر صدور برگ ترخیص بودم که یک دفعه باد شدیدی وزید و همه جا سیاه و تاریک شد. برای چند لحظه همه جا ساکت شد. هیچی نمیشنیدم...
مشاهده »
محبتِ ناتمام
در ذهنم تصویر محوطهی خالی از جمعیت دور زد. رسیدم در سازمان انتقال خون. ماتم برد. هنوز تا توی محوطه صف بود. «مگر میشد؟ اینها دیگر که بودند؟»
مشاهده »
مگه کنار کانتینرها هم کسی بوده؟!
با چشمهای درشت براق شد توی صورتم و گفت: «آدم بود که با انفجار به هوا پرت میشد و دست و پا بود که این طرف و اون طرف میافتاد.»
مشاهده »
پلان سوم
گفتم: "برا چیناراحتی؟" شال را روی سر جابه جا کرد و گفت: "اولویت با گروه خون اُ مثبت و منفی. تا کی از گروه خونیهای ما بگیرن؟"
مشاهده »