
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۵
ایستاده در غبار ... اگر خودش نگفته بود تُپُل است من جسارت نمیکردم که از این صفت برای توصیفش استفاده کنم. اما دمِ غروبی، یک مردِ تُپُل با تیشرت صورتی توی تاریکروشنِ یکی از خیابانهای الحمراء منتظرم بود. پشت تلفن گفت نماز خواندهای؟ گفتم دارند اذان میگویند، بروم مسجد؟ با تاکید گفت نه؛ اینجا نه........
مشاهده »
برکت
طوری که خواهرها و پدرش نبینند، ابروهایش را چند بار بالا و پایین داد و بیصدا تکرار کرد: "نگو" همیشه به حرفهایش گوش میدادم. اینکه دوست نداشت بدون اجازهی او کاری کنم را سمعاً و طاعتا قبول کرده بودم، اما این بار فرق داشت. آن لحظه چیزی نگفتم و در جواب خواهر شوهرم که پرسید: "تولد فاطمه رو چه روزی میگیری؟" گفتم: "امسال تولد نمیگیریم." ........
مشاهده »
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴
[قسمت سوم گفتگو با علاء القبیسی] دو دقیقه بعدِ این که از کافه زدیم بیرون، علاء زنگ زد؛ گفت که وقتش را خالی کرده که به گفتگو ادامه بدهیم، که دوباره همدیگر را ببینیم. تا دوباره برسد سر قرار چرخی توی الحمراء زدم. علاء با موتور آمد. رفتیم یک رستوران، توی آغوشِ مدیترانه. ..........
مشاهده »
بزرگداشت شهدای مقاومت در ماهشهر
از دوهفته قبل اطلاعیه برنامه هیات برای بزرگداشت شهدای مقاومت پخش شده بود. چند مداح و سخنران معروف دعوت شده بودند. و حالا همزمان شده بود با بزرگداشت شهدای پدافند هوایی. همین دیروز شهید شده بودند .........
مشاهده »
چهرهی زنانه جنگ - ۲
شرایط زندگی در سوریه برایمان دشوار شده بود و اوضاع نابسامانی داشتیم. رضا کار درست و درمانی نداشت. برادر و عموهایام در لبنان زندگی میکردند. به پیشنهاد آنها تصمیم گرفتیم برویم پیششان. رفتنمان به راحتی چیزی که فکرش را کنی نبود. لبنانیها دید خوبی به سوریها نداشتند و اجازهی ورود به خاکشان را نداشتیم، به ناچار قاچاقی رفتیم!......
مشاهده »
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۳
جوان میگفت انبارهای کتاب ضاحیه را زیر آتش خالی کردیم؛ هرکس شنید سرزنشمان کرد اما ما میخواستیم که مردم حتی وسط جنگ هم کتاب بخوانند. برادرِ لبنانیمان، اینها را میگوید اما وقتی از وضعیت علمی اینجا میپرسم، سر از جاهای عجیب و غریبی درمیآوریم. -ما نمیخواهیم قطب علمی باشیم؛ میخواهیم مصرفکنندهی علم شما باشیم. .....
مشاهده »