دوشنبه, 12 خرداد,1404
جستجوی پیشرفته
جمعه, 11 آبان,1403

بیروت، ایستاده در غبار - ۳۱

همه‌چیز در یک لحظه اتفاق افتاد؛ مثل زلزله. دو هزار و چند جفت چشم و دست، آسیب دیدند. تا پیش از ماجرای پیجرها، مجروحیت و شهادت، این‌جا جای تبریک داشت اما بعدش، دلِ آدم‌ها برای این همه بچه‌حزب‌اللهی‌ِ مجروح، سوخت؛ برای اولین‌بار. بخشی از تشکیلات سری حزب‌الله سر ماجرای پیجرها لو رفت. آدم‌ها توی کافه نشسته بودند که ناگهان انفجار...

مشاهده »
پنجشنبه, 10 آبان,1403

ضیافت‌گاه(8)

کجای تاریخ ایستاده‌ام؟ وسط محاصره فوعه و کفریا؛ و نبل و الزهرا. توی غوطه شرقی گ‌ام. وسط گیرودار و وحشت فراوان. میان درخت‌هایی که انگار به کمک دشمن آمده‌اند. می‌گفت آن روز از زمین آدم می‌رویید. ........

مشاهده »
پنجشنبه, 10 آبان,1403

در حاشیه شهادت مدافع وطن محمد مهدی شاهرخی

آفتاب مستقیم روی صورتش می‌تابید. از بین چادرهای سیاه رنگ، شلوار آبی نفتی‌اش خودش را نشان داد. هنوز یک ساعت تا تعطیل شدنش از مدرسه مانده بود‌. از بین پنجره شکسته کلاس نگاهش به در بود. مادر قول داده اجازه بگیرد. معلم پای تخته می‌نوشت. با مداد کنار دفترش نوشته را پررنگ کرد........

مشاهده »
پنجشنبه, 10 آبان,1403

خواهرانه

قدم‌هایم را تندتر برمی‌داشتم تا زودتر به کنار شهید محمد مهدی شاهرخی‌فر برسم. نیت کرده بودم تکه پارچه‌ای را که همراه داشتم، با تابوت مطهر شهید متبرک کنم ولی هر لحظه به جمعیت اضافه‌تر می‌شد و من دور تر می‌ماندم. دلم گرفت و ناامید به کناری رفتم، چادرم را روی صورتم انداختم و از اعماق قلبم دعایش کردم.......

مشاهده »
پنجشنبه, 10 آبان,1403

برادر ارتشی / شاید شماره اول

نیم ساعتی از ۱۵ گذشته بود که بالاخره به مقصد رسیدیم. سرم توی گوشی و نقشه‌اش بود. چشم چشم می‌کردم تا نشانی محل برنامه را پیدا کنم. در میانه راه به خیابانی رسیدیم که خودروها در آن متوقف شده بودند. علتش معلوم نبود. تا ۱۷ شهریور هم هنوز راه زیادی داشتیم......

مشاهده »
پنجشنبه, 10 آبان,1403

اینجا خاکسپاری یک جوان ناکام نیست!

ابتدا و انتهای جمعیت را نمی‌بینم. ازدحام است؛ از همان‌ها که دلم می‌خواهد در آن گم شوم. جمعیت آرام پیش می‌روند. پیرمردی چوقا به تن، ویلچر پیرزنی را هل می‌دهد. مسافتی را همراه مردم آمده‌اند و حالا گوشه‌ای ایستاده‌اند، سینه می‌زنند.........

مشاهده »