
همسرنوشتی - ۳
با آقای محمد و خانوادهاش میرویم زیارت حضرت رقیه(س). تمام مسیر، در، دیوار و بازار برایم تازگی دارد. در ویترین اکثر مغازهها، عکس سید حسن نصرالله به چشم میخورد. در راه به خانهای میرسم که ورودی خانهاش اسم شهید مدافع مدنیشان؛ الشهید البطل حسن شراره را نوشته است. شهدای جنگ سوریه، قصههای عجیب غریبی دارند. ......
مشاهده »
آغوش داغداران
ساعت از سه گذشته بود، که خبر رسمی شهادت سید آمد، نگرانی به داغ بدل شد و قلب همهمان را سوزاند. با مترو از ایستگاه مفتح به سمت ایستگاه ولیعصر (عج) راه افتادم. تجمع در میدان فلسطین بود. ......
مشاهده »
همسرنوشتی - ۲
مادربزرگ عاصم، اَرکیلَه(قلیان) به دست و با لبخند میآید کنارم مینشیند. قبل از اینکه پُکی بر اَرکیلَهاش بزند، تعارف میکند. شُکرا، شُکرا میگویم. به خیر میگذرد. روز دوم سفر است و هنوز دودی نشدهام، تا آخر چه شود، الله اعلم......
مشاهده »
برایت نامی سراغ ندارم - ۴ (جمع پراکندگیها)
جمعه عصر با ماشین محمد رفتیم دمشق زیارت حضرت رقیه(س). میگفت ما از بچگی مقلد سید القائدیم. این چند روز بین حرفهایش بارها این را شنیده بودم و اینکه دائما برای سلامتی آقا دعا میکرد. محمد از همه جای مسیری که داشتیم میرفتیم خاطره داشت از ابتدای حرکتمان از زینبیه و میدان حجیره و ساختمانهایی که در تیررس مسلحین عین آبکش سوراخ شده بود تا جادهی منتهی به دمشق. ......
مشاهده »
خیلی طول کشید... خیلی!!
دیشب را توی نمایشگاه عرضه مستقیم کالا سپری کردیم. سر بالا و پایین بودن قیمت پفک با مغازهدار چک و چانه زدیم. غر زدیم که این مردم انصافشان کجا رفته؟ کشک تازه و نرم را تست کردیم و چندتایی تو پلاستیک ریختیم و به خانه آوردیم.....
مشاهده »
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۸ (آشپزِ مجتهد)
اینجا به شوخی بهش میگویند مامان؛ ناموسِ مجموعه! از روزهای اولِ بحران، دل را میزند به دریا و میآید بیروت. این اولینبارش نیست که خودش را اینطوری میاندازد توی قلب یک موقعیتِ خطرناک. قبلا هم تا مرزِ عملیاتِ آزادسازی فلوجه رفته اما خب، دستِ تقدیر برش گردانده.......
مشاهده »