جمعه, 14 دی,1403

روایت آخرین شب زندگی دنیایی حاج‌قاسم سلیمانی- ۱۲ دی ۱۳۹۸ که کاش هیچ‌وقت خورشید روز سیزدهمش طلوع نمی‌کرد…

جمعه, 14 دی,1403

با دو دست محکم به سرم کوبیدم و به پهنای صورت اشک بود که جاری می‌شد.بچه‌ها از صدای گریه‌ی من بیدار شدند...

جمعه, 14 دی,1403

با دست خالی به لبنان آمده بود و حالا برای زایمان فردایش لباس نوزاد نداشت. او که با درد زایمان طبیعی به بیمارستان آمده بود حالا چون بچه در شکمش چرخیده بود و بند ناف دور بچه پیچیده بود...

پنجشنبه, 13 دی,1403

گرسنگی امانم بریده بود. پا پا میکردم بمانم یا بروم. به خودم آمدم دیدم دارم جلوی همه می‌دوم. دقیقا همین جا شکم مرا از بطن مهمترین اتفاق جدا کرد...

پنجشنبه, 13 دی,1403

بساط واکس زدن کفشای زائرای حاج‌قاسم رو پهن کردیم، چون خسته بودم برای چنددقیقه‌ای بلند شدم تا آبی به سروصورتم بزنم...

پنجشنبه, 13 دی,1403

توی این مسیر وقتی دوربین دستت می‌گیری و عکس می‌‌اندازی ته دلت می‌لرزد. از کنار آدم‌های مذهبی، نیمه‌مذهبی، بچه‌های توی کالسکه، روحانی‌ و... که رد می‌شوی دلت می‌لرزد. با خودت می‌گویی نکند از کنار یک شهید رد شدم...