چهار شنبه, 11 تیر,1404
جستجوی پیشرفته
یکشنبه, 20 آبان,1403

النگوها نه!

زندگی هِی سخت‌تر می‌شد و وقتی برای جبران و خرید چیزهایی که فروخته بودم نبود. بعد تولد پسرم، همسرم برایم چندتا النگو، هدیه خرید. همیشه می‌گفت: «برات زیادش می‌کنم.»

مشاهده »
یکشنبه, 20 آبان,1403

بیوت المقاومه

در را که به رویمان باز می‌کنند استقبال گرمی می‌شویم. گویی با یک قاعده فطری سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم. با چای و پولکی‌های اصفهان که کاممان را تلخ و شیرین می‌کنیم، یاد خوف و رجا و جبهه حق و باطلی می‌افتم که اگر تلاشی برای پیروزی نداشته باشیم...

مشاهده »
شنبه, 19 آبان,1403

ضیافت‌گاه – ۱۱

تمام طول مصاحبه را با بغض حرف می‌زند. زینب را می‌گویم. یک ساعت و نیم، کلید رنگ و رورفته اتاقشان در طبقه‌ای از ساختمان را توی دست می‌چرخاند، هی بغضش را...

مشاهده »
شنبه, 19 آبان,1403

روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز – ۴ (روسری لبنانی و سکانس پایانی سریال وفا)

دیشب مردد بودم از حرم بروم بیرون یا همانجا بمانم به انتظار؟ اگر قرار است بنویسم باید خوب ببینم. الان اینجا خبر خاصی نیست پس می‌زنم بیرون. تقاطع خیابان‌ها را با اتوبوس بسته‌اند. مسیر، خالی از ماشین است. خادمان بیرون از حرم هم ایستاده‌اند. شهرداری تصاویر بزرگ شهید کرباسی و «حجت الاسلام مصباحی» سومین امام جمعه شهید کازرون را یک در میان بنر زده است. تصویر جدیدی از شهید کرباسی با روسری لبنانی، سکانس پایانی سریال «وفا» را می‌آورد پیش چشمم.........

مشاهده »
شنبه, 19 آبان,1403

روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز – ۳ (دلیل عمیق بودن مزار شهید کرباسی)

جوان مسئول که خادمان، «آقای روشن‌ضمیر» صدایش می‌کنند می‌آید کنارم و می‌پرسد من شما را کجا دیده‌ام؟ با یکی دو تا نشانی می‌رسیم به «یادمان شهدای هویزه»؛ حلقه وصل همیشگی ما و خادم‌های عزیز شهدا. حالا که آشنا درآمده‌ایم، شروع می‌کنم به پرسیدن. غیر از شهید کرباسی و ۹ شهیدی که اینجا کنار هم ردیفند، چند شهید دیگر در حرم داریم؟.........

مشاهده »
شنبه, 19 آبان,1403

روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز – ۲ (ترکیب عطر «پلو» و بوی «رنگ»)

همین‌طور که اطراف داربست می‌چرخم، چند جوان در را باز می‌کنند و می‌روند داخل بی‌آنکه کسی کاری بهشان داشته باشد. کلاه کم رویی بدجور به سرم رفته است؛ این بنده خداها که حرفی نداشتند. قدری بعدتر من هم ایستاده‌ام بالای گلزاری روشن که «یا فاطمه الزهرا» مثل پیشانی‌بندی بر دیواره بالایی‌اش، نقش خون بسته است.........

مشاهده »