چهار شنبه, 05 آذر,1404
جستجوی پیشرفته
جمعه, 16 آذر,1403

جنگ به روستای ما آمده بود - ۱۴

حالا اگر پمپ آب هم درست می‌شد برق نداشتیم که پمپ را راه بیندازیم. برادرم علی هم نبود. یعنی هیچ مردی نبود. برگشته بودیم به دوران قدیم. با غروب، خانه تاریک می‌شد و باید با شمع خانه را روشن می‌کردی و تازه اول بازی بچه‌ها بود که با نور شمع روی دیوار سایه بازی می‌کردند. می‌خندیدند. بی‌خیال جنگ...

مشاهده »
جمعه, 16 آذر,1403

ضیافت‌گاه - ١۰

شب‌ها آدم‌ها توی سرم راه می‌روند...

مشاهده »
جمعه, 16 آذر,1403

چرا فلسطین را قاطی فاطمیه می‌کنید؟!

من به این جمعیت نوجوان‌های دیروز و امروز نگاه می‌کردم که شاید بعضی‌هایشان توی کوچه و خیابان شبیه ما نباشند؛ اما ساکت هم نیستند؛ "مثل زهرا پای حق می‌ایستند."

مشاهده »
جمعه, 16 آذر,1403

برکت روز جمعه

دیگر خبری از صبحانه‌های مفصل یا فنجان‌های قهوه نیست؛ این‌ها تجملاتی از زندگی بود که کنار گذاشته‌اند و بی آن‌ها به مسیرشان ادامه می‌دهند!کار با جمع‌آوری هیزم و تلاش برای یافتن چند کیلو آرد دامی آغاز می‌شود...

مشاهده »
جمعه, 16 آذر,1403

حسین

مثل قاشق نشسته گفتم: "سلام حاج‌خانم! جوون شماست؟" دست بالابرده‌اش را پایین آورد و نگاهش را به قاب داد: "آره حسین من! منتظرم برگرده دومادش کنم."

مشاهده »
پنجشنبه, 15 آذر,1403

از لبنان برایم بگو - ۴

در انفجار پیجرها، دو چشم زهرا مجروح شد. هر روز سه هواپیما برای انتقال مجروحان از لبنان به ایران پرواز داشت. لخته‌خون روی مغز زهرا که از صدقه‌سر همین انفجار بود به زهرا اجازه سوارشدن به هواپیما را نمی‌داد.

مشاهده »