چهار شنبه, 05 آذر,1404
جستجوی پیشرفته
دوشنبه, 12 آذر,1403

پناهگاه درماندگان

سواره و پیاده چند روز راه آمده‌اند تا خودشان را برسانند به حرم بی‌بی. تشنه و گرسنه، توی سرمای جانسوز سوریه. حالا رسیده‌اند به زینبیه، به حرم جبل الصبر....

مشاهده »
دوشنبه, 12 آذر,1403

هق‌هق مردانه

یک پارچه نور است. صدایش در نمی‌آید. بغض توی گلویش را فرو می‌دهد و شروع می‌کند قصه سقوط نبل و الزهرا را بگوید. میان حرف‌هایش هی گریز می‌زند به حاج قاسم.

مشاهده »
دوشنبه, 12 آذر,1403

به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۶

با دو تا از دخترها و نوه‌هایش آمده بودند سوریه! خانه‌شان ناامن شده بود. موشک باران‌ها که شدت گرفته بود بچه‌ها را جمع کرده بود و ناچار شده بود به ترک وطن!که جان بچه‌ها را نجات بدهد.

مشاهده »
یکشنبه, 11 آذر,1403

ننه خانم

ننه‌خانم با غیظ چاقوی تیزی که در شال کمر خود داشت بیرون آورد. ننه، قابله بود و این چاقو ابزار کارش برای بریدن بند ناف. ناگهان آن روح لطیفِ مادرانه به یک شیر زنِ مبارز تبدیل شد و در درگیری سه نفر از آن مردان را به هلاکت رساند...

مشاهده »
یکشنبه, 11 آذر,1403

جنگ به روستای ما آمده بود - ۹

دلم برای مادرم می‌سوخت. پیرزن ۷۵ ساله‌ای که به سکوت زندگی‌اش عادت کرده بود و حالا ۲۶ زن و دختر کوچک و بزرگ مهمان خانه‌اش بودند. یعنی اگر فقط هر کس یک کلمه حرف می‌زد خانه می‌شد مثل بازار دست فروش‌ها...

مشاهده »
یکشنبه, 11 آذر,1403

قلک موشکی

مامانم رو به من گفت: «امروز خیلی کارهای خوب انجام داده، دختر آرومی بوده، با آبجیش بازی کرده. زینب سادات برو کیف پولم رو بیار برات پول بندازم داخل قلک.»زینب سادات چهار ساله بدو بدو رفت سمت کیف مامان جون.پول را گرفت و انداخت داخل قلکش.

مشاهده »