یکشنبه, 27 آبان,1403

آن چیزی که قلبشان را فشرده می‌کند خانه‌های رها شده نیست؛غم اول زن و مرد حزب‌الله شهادت سید است؛می‌گویند همه چیز ما فدای سید...

یکشنبه, 27 آبان,1403

جنگ آوارگان!

یکشنبه, 27 آبان,1403

حدود ۳ شب بود. با صدای مهیبی که از انفجار خانه بغلی‌مان بلند شد، همگی با وحشت از خواب پریدیم‌. گمان می‌کردم قیامتی برپا شده. مغزم قفل کرده بود. آن لحظه نه می‌توانستم به فکر همسایه باشم، نه فامیل!

یکشنبه, 27 آبان,1403

نور، نُه ساله بوده که خانواده‌اش برمی‌گردند لبنان. توی مدرسه‌ای در جنوب، تا قبل دانش‌گاه را خوانده و دانشگاه را با رتبه عالی قبول شده. توی دو تا رشته درس خوانده، کامپیوتر و بیولوژی اما در نهایت روی کار با بچه‌ها متمرکز شده.

شنبه, 26 آبان,1403

سواره

شنبه, 26 آبان,1403

«من از همان روزی که موشک خورد توی خانه‌مان و چشم‌هام تاریک شد حس کردم صبور شدم. حس کردم خدا بهم یه نیروئی داده که اگر چشم‌هام بودن اون نیرو رو‌ نداشتم» من محاسبه اینجایش را نکرده بودم...