
بیروت، ایستاده در غبار – ۴۲ (سقوطِ هرم)
من عشقِ چهگوارا بودم! نقاشیم خوب بود. ۱۶ سالم بود که توی روستایمان -عباسیه- یک دیوار بزرگ را نشان کردم و روش، چهرهی چهگوارا را کشیدم؛ با همان سیگارِ برگِ بین انگشتهاش. پدرم؟ مخالف نبود؛ خب، گفتم که درسخواندهی نجف بود. خیلیها البته به من خرده میگرفتند اما پدرم نه. دقیقترش میشود این که چپ بودم و عاشق مبارزه؛ راست و حسینی!......
مشاهده »
نگاه عاشقانه
بعد فرستادن دخترم به مدرسه از شدت گلو درد دارو مصرف کردم که بخوابم. طبق روال همیشگی صدای تماس گوشیام را قطع کردم. وقتی بیدار شدم نیمی از صبح گذشته بود. ترجیح دادم از فضای مجازی ادامه روز را شروع نکنم اما چند تماس دوستم را نمیتوانستم بیخیال شوم؛ با او تماس گرفتم؛ صدای دو رگه خواب و سرما خوردگیام را که شنید گفت: خوابیدی؟! سردار مازندرانی شهید شده...
مشاهده »
بیارزشترین چیز
نگاهم که به نگاهش افتاد، محوش شدم، به سمتش رفتم، "فاطمه زینب"! اسمش مثل خودش قشنگ بود و زیبایی اسمش، متانت و حیای خاصی به او داده بود. کنار فرشته، یکی از فعالان شیروان ایستاده بود، جعبه کوچک کادویی مشکی خال خالی دستش بود، منتظر بود که تحویلش دهد، اما فرشته، همزمان هم با تلفن صحبت میکرد و هم با چشمانش با چند نفر که اطرافش حلقه زده بودند...
مشاهده »
انگار همه را میشناختم
ساعتهای ۷ بود که از خانه زدم بیرون. حدود یک ربع به ۸ میدان امام حسین (فلکه ستاد) بودم. به سمت میدان شهدا پیاده به راه افتادم. به غیر از مدارس مسیرم بیشتر جاها تعطیل بود. بعد از ۱۵ الی ۲۰ دقیقه پیادهروی به میدان شهدا رسیدم. انگشتشمار دور میدان زن و مردهایی با چشمهای منتظر به چشم میخوردند. ماشینهای پلیس و شهرداری دور میدان ایستاده بودند. همگی در تکاپو. چرخی دور میدان زدم. از یکی دو نفر پرسیدم که شهیدان کرباسی و صباحی را میشناختند یا نه. معمولاً نمیشناختند. دختری جوان به عکس شهیده کرباسی زل زده بود و گریه میکرد. سوالم را از او نیز پرسیدم. گفت: نه نمیشناسم اما انشاالله ادامه دهنده راهشان باشم. انشااللهی گفتم و راه افتادم.......
مشاهده »
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱
من چند ماه دیگر، ۷۵ ساله میشوم. بچهی روستای عباسیهی صورم. پدرم -شیخ خلیل یاسین- درسخواندهی نجف بود. پای درس علامهی نائینی و میرزاابوالحسن اصفهانی نشسته بود. سال ۱۹۴۷ پسر بزرگ شیخ خلیل -برادرم- به سل مبتلا شد و همین باعث شد رختشان را از نجف بکشند به لبنان. طبیبان گفتند علاجش، هوای لبنان است. توی کوه و کمرِ لبنان، منطقه "بِهَنِّس" را نشان کرده بودند و مبتلایان سل را میبردند آنجا که نفس بکشند.......
مشاهده »
همه فدای اسلام
کناری نشسته بودم و فقط به مردم نگاه میکردم، دو نفر خانم با دو بغچه که معلوم بود سنگین است با زحمت خود را به انتهای مصلا میرساندند، دو بار خواستم بلند شوم کمکشان کنم ولی خجالت کشیدم و نگاهم را به زمین انداختم، اما تمام حواسم بهشان بود. از من که گذشتند، با چشمانم تعقیبشان کردم که داخل بغچهشان چه میتواند باشد؟! روی میزی، بغچه را باز کردند و محتویات آن را خالی کردند. هر چه خودم را عقب و جلو کردم نتوانستم چیزی ببینم، ......
مشاهده »- 1
- 2
- 3
- 4
- 5
- 6
- 7
- 8
- 9
- 10
- 11
- 12
- 13
- 14
- 15
- 16
- 17
- 18
- 19
- 20
- 21
- 22
- 23
- 24
- 25
- 26
- 27
- 28
- 29
- 30
- 31
- 32
- 33
- 34
- 35
- 36
- 37
- 38
- 39
- 40
- 41
- 42
- 43
- 44
- 45
- 46
- 47
- 48
- 49
- 50
- 51
- 52
- 53
- 54
- 55
- 56
- 57
- 58
- 59
- 60
- 61
- 62
- 63
- 64
- 65
- 66
- 67
- 68
- 69
- 70
- 71
- 72
- 73
- 74
- 75
- 76
- 77
- 78
- 79
- 80
- 81
- 82
- 83
- 84
- 85
- 86
- 87
- 88
- 89
- 90
- 91
- 92
- 93
- 94
- 95
- 96
- 97
- 98
- 99
- 100
- 101
- 102
- 103
- 104
- 105
- 106
- 107
- 108
- 109
- 110
- 111
- 112
- 113
- 114
- 115
- 116
- 117
- 118
- 119
- 120
- 121
- 122
- 123
- 124
- 125
- 126
- 127
- 128
- 129
- 130
- 131
- 132
- 133
- 134
- 135
- 136
- 137
- 138
- 139
- 140
- 141
- 142
- 143
- 144
- 145
- 146
- 147
- 148
- 149
- 150
- 151
- 152
- 153
- 154
- 155
- 156
- 157
- 158
- 159
- 160
- 161
- 162
- 163
- 164
- 165
- 166
- 167
- 168
- 169
- 170
- 171
- 172
- 173
- 174
- 175
- 176
- 177
- 178
- 179
- 180
- 181
- 182
- 183
- 184
- 185
- 186
- 187
- 188
- 189
- 190
- 191
- 192
- 193
- 194
- 195
- 196
- 197
- 198
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- 220
- 221
- 222
- 223
- 224

